با سردی دستی روی شونم از خواب پریدم.
« لیسا چرا اینجا خوابیدی؟ »چشمامو مالیدم
« جنیی تویی ؟؟ »دستاشو باز کرد و به خودش نگاهی انداخت
« به نظرت کیه ؟»_ خوبی؟؟
+چرا بد باشم؟
_ اون زخم روی پیشونیت؟
انگشت اشارشو روی لباش گذاشت .
+ سیسبلند شدم . به سمتش قدم برداشتم که چند سانتی ازم فاصله گرفت نزاشت بهش دست بزنن.
غریدم
_ جنیی چیشده؟خندید
+ هیچیبا تاسف گفتم
_ ببخشید .. اشتباه کردم . بخشیدمت. اصلااا ناراحت نبودم . تو خوبی؟بی توجه به حرفام گفت
+ بیا بریم_ کجا؟
به سمت در خروجی بیمارستان رفت . میخندید و موهاشو توی آسمون تاب میداد
_ جنی صبر کن
زنی مچ دستمو گرفت
« هی خانم کجا میری؟ شما همراه خانمی که تصادف کرده بودن هستید؟»لبخندی به روش زدم
_ اره اما اون که حالش خوبهمچ دستمو فشار داد
« حالتون خوبه؟»مکثی کرد
«باید برید دارو هاشو بگیرید»اخمی کردم
_ حالش خوبه ! دارویِ چی؟؟ اون اونجاستدستمو به سمت دری که جنی میرفت نشونه گرفتم و با جای خالی جنی روبرو شدم
با بهت به اطراف نگاه کردم . صداش زدم
« جنیی کجایی ؟»زن با موهای بلوند و مانتوی سفید رنگ منو به سمت خودش کشوند .
+ اونجا کسی نیستغریدم و سعی کردم دستمو ازاد کنم که منو برای چندمین بار به سمت خودش کشوند و کشیده ای به صورتم زد .اولین باری بود که زنی به صورتم سیلی میزند . اخم کردم که سرم فریاد کشید
+ اون بهت نیاز داره میفهمی؟؟ اون توی اون اتاقه . باید دارو هاشو براش بگیریبه سمت اتاقی که نشونم داده بود رفتم ! جنیی با سر بسته شده روی تخت دراز کشیده بود و لب هاش سیاه بود و دستش باند پیچی شده بود . یکی از پاهاش هم گچ گرفته شده بود و با بندی بالاتر از بدنش بسته شده بود . اخمی کردم و نفسی کشیدم .
خدارو شکر کردم که سالمه و برگه داروهاشو توی دستم فشردم و با سرعت به سمت داروخونه رفتم. توی صف دو متریش ایستادم و با عصبانیت پامو به زمین میزدم. نگرانش بودم . بعد از اینکه دارو هارو گرفتم سرعتمو چند برابر کردم و در اتاق جنی ایستادم . در بسته شده بود
تقه ای به در زدم و در رو باز کردم . اما هیچ خبری از جنی نبود ! بغضی توی گلوم پیچید . میترسیدم نمیدونستم کدوم واقعیه و کدوم رویا ! ناله هام بیشتر شد . همونجا زانو زدم!
صدای جنی رو پشت سرم شنیدم
+ تو اینقدر ضعیف بودی لیسا؟؟با خوشحالی برگشتم. بازم جنی بود! با همون لبخند
+ لیساصورتمو بین دستام جا دادم . و لب زدم
_ حالم خوب نیست جنی!! تو کجایی؟؟صدای پای کسی رو شنیدم و سر بلند کردم همون پرستار بود با دیدنم به سمتم اومد . خبری از جنی نبود اهی کشیدم
+ بالاخره اومدی؟؟ وقتی نبودی به هوش اومد و چند باری اسم لیسارو صدا زد .داروهاشو گرفتی؟؟ به علاوه اگه لیسارو میشناسی بهتره بگی بره ببینتش.لبخند کمرنگی زدم که بعد از چند ثانیه ای جاشو با بغض پر کرد
_ من لیسام«بعد اینکه صدات زد تشنج کرد بردیمش تویه اتاق دیگه »
بسته دارو هارو جلوش گرفتم
_ داروهاشنایلون رو گرفت .
+ با من بیاوارد اتاق سفید رنگی شدیم . هنوزم جنی توی اون حالت بود.. سر بانداژ شده و چشمای بسته. پرستار رو به من گفت
+ فقط اروم ! بهش فشار وارد نکن . نترسونش . چیزی که باعث استرسه رو بهش نگو . اون بیداره فقط صداش کن ..به سمتش رفتم . پاهام میلرزید . بدنم کرخ شده بود ترس عجیبی بود . شاید با دیدنم حالش بدتر میشد . اما اراده کردم و به سمتش قدم برداشتم . کنار تختش ایستادم . دستام میلرزیدند . نفسم توی سینم حبس شده بود صداش زدم
« جنی»اما نویزی از گلوم خارج نشد ... انگار ترسم اجازه صحبت نمیداد . اب دهنمو قورت دادم و خواستم دوباره تلاش کنم که جنی چشماشو باز کرد. ترسیده یه قدم عقب رفتم . رو به من کرد
« لیسا»+ جانم
_ خوبی؟
+ تو خوبی ؟
صداش لرزید
_ منو ببخشدستشو توی دستم جا دادم
+ من باید ازت عذر خواهی کنم جنیسرشو به زور تکون داد
_ نه نهه اینجوری نگوقطره اشکی از گوشه چشمم چکید
+ به خاطر من توی این وضعیتی .. اگه یکم بهتر باهات رفتار میکردم الان اینجا نبودیم .بغضمو فرو خوردم
+ زود خوب شو ! قراره بریم پیش مادر پدرمجنی با تعجب اما لبخند گرمش بهم خیره شد
_ جدی؟سرمو تکون دادم
_ اره .. بعدشم باید به فکر عروسی باشیمجنی خنده کوتاهی کرد . رویا یا واقعیت هیچ فرقی نداشت . مهم اون لحظه بود که هر دومون میخندیدیم
سرشو تکون داد که به سرفه افتاد نگران نگاهش میکردم . خودم رو مقصر میدونستم و هر اتفاقی برای اون می افتاد من دیگه نمیتونستم زندگی عادیمو داشته باشم .
+حالت خوبه؟_ یه کم درد دارم
+ کجاا؟؟
_ سرم . اون خیلی درد میکنه
سرمو پایین انداختم
+ متاسفم همش تقصیر من بود_ خودتو سرزنش نکن لیسا
لبخندی روی لبای هردومون نقش بسته بود . از وجود جنی اینکه خدا اونو دوباره به من برگردوند خوشحالم . دلم نمیخواست دیگه از دستش بدم . حواسم بیشتر بهش هست و مراقبم اینبار اونقدر خوب باشم که جنی هیچ کسو به جر من نخواد .....
____________&&_______________
هاییی گایز 😍🥺
حالتون چطوره؟؟ 🤍🤭
ووت و کامنت فراموش نشه💫💕🥰
YOU ARE READING
FORGIVENESS؛( 𝕛𝕖𝕟𝕝𝕚𝕤𝕒 )؛
Fanfictionمن نیاز به کمک داشتمممم . کسی که بهم بگه حالش خوب میشه. اون بازم مثل سابق میخنده . مننن خنده های اونو میخوام... همه چیز یهویی اتفاق افتاد درست وقتی که جنی بهم نیاز داشت من اونو از خودم روندم و اون الان توی بیمارستانه .... امیدوارم زنده بمونه...