_ کووو کووو کجایی؟؟_اههه سوئیچ لعنتییی همیشه گم میشی
تموم کوسن های مبل رو جا به جا کردم دقیقا اون لحظه ای که داشتم ناامید میشدم گوشه ی یکی از مبلا پیداش کردم. برای اخرین بار خودمو توی ایینه برانداز کردم ! چتری هامو شونه کردم و از آپارتمان خارج شدم . حین رانندگی از ایینه ماشین صندلی عقب رو چک کردم و از حضور دسته گل و کادویی که برای جنی گرفته بودم ، مطمئن شدم . سرعت ماشینو بالا بردم تا زودتر برسم بعد از چند مینی به در بیمارستان رسیدم . با سرعت گُلو از ماشین در اوردم . از اطراف شاخ و برگای گلی که گرفته بودم ، خودمو به پذیرش رسوندم . با ذوق گفتم
_ جنییی . جنیی کیم لطفا
درکمال اروم بودن گفت
« قراره مرخص بشن؟»_ ارهههه
«مشکلشون چی بوده؟»
_ تصادف کرده بود
«اها میتونید برید اتاق انتهای راهرو »
پوفی کشیدم و خودمو به اتاق رسوندم . همین که اومدم در رو باز کنم جنی در رو باز کرد . لبخندش صورتشو درخشان کرده بود با عشق لبخندشو جواب دادم
جلو تر رفتم و گلو جلو صورتش گرفتم. ذوقش وصف نشدنی بود .
+ لیساا زحمت کشیدی
توی اغوشم کشیدمش
_ خیلی خوشحالم حالت خوبههمینطور که میخندید گفت
+ منم خوشحالمدستشو گرفتم و تا پذیرش همراهیش کردم بعد از تصویه حساب اخر به سمت ماشین بردمش و در رو براش باز کردم . هیچ وقت اینقدر حسخوبی نداشتم . میخواست درو ببنده که گفتم
_ چند لحظه صبر کنخم شدم و از صندلی عقب کادویی که گرفته بودمو برداشتم .
جلوش زانو زدم و جعبه قرمزمو روبروش قرار دادم
_ میشه بازش کنی؟؟هینی کشید
+ جدییی میگی؟؟با سر تایید کردم
چشمای گربه ایش برقی زدجنی:
امروز قرار بود مرخص بشم . کلی ذوق داشتم بعد ۱ ماه بالاخره میتونستم غذاهای خونرو بخورم و پیش لیسا بخوابم . گچ پامو باز کرده بودن ؛ اما هنوز بخیه های روی سرم بود . دستم دیگه درد نمیکرد و کبودی های بدنمم تموم شده بود . خیلی حس خوبی داشت بعد اینکه به هوش اومدم لیسا رو دیدم و همینطور الان که قراره بیاد دنبالم . البته که دیر کرده با این حال این باعث نمیشه عشقم نسبت بهش تموم شه . اینقدر که منتظر بودم حوصلم سر رفته بود همینکه درو باز کردم با لیسایی که یه شاخه گل با گلای صورتی و قرمز دستش بود. دم در ایستاده بود. شاخه گله اینقدر بزرگ بود که نصف صورت لیسا دیده نمیشد بهش لبخندی زدم .کمکم کرد داخل ماشین بشینم . جعبه کادویی قرمزی رو جلوی صورتم گرفت و دوزانو شد ... میتونم تصور کنم چه هدیه ای بود ولیی ذوقش روبا دنیا عوض نمیکنم
+ جدی میگی؟؟
YOU ARE READING
FORGIVENESS؛( 𝕛𝕖𝕟𝕝𝕚𝕤𝕒 )؛
Fanfictionمن نیاز به کمک داشتمممم . کسی که بهم بگه حالش خوب میشه. اون بازم مثل سابق میخنده . مننن خنده های اونو میخوام... همه چیز یهویی اتفاق افتاد درست وقتی که جنی بهم نیاز داشت من اونو از خودم روندم و اون الان توی بیمارستانه .... امیدوارم زنده بمونه...