زمان بی دغدغه میگذشت . بازم التماس کردم
« لیسا لطفاً »به خودش تکونی داد و بدنشو از روی تخت بلند کرد. سر خم کرد و با چشمای خمارش به چشمام خیره شد . دستشو دراز کرد و انگشتای کشیدش چونمو به بازی گرفت. نفس عمیقی کشید .
« من برات بس نبودم جنی؟ »لبامو اویزون کردم ، ضربان قلبم بالا گرفت به مِن مِن افتادم
« من... من.. لیسا »انگشتاش از روی چونم حرکت کرد و راه گلومو پیش گرفت ، انگشتاش روی گردنم میرقصیدند و چشماش بیشتر از قبل خمار میشدند . با این حال صداشو بلند کرد
« تووو چییی؟؟ هااا »چشممو بستم ، قفسه سینم بالا و پایین شد. صدام لرزید
« اون یه اشتباه بود »پوزخندی زد
« اشتباهی که دوبار انجامش دادی؟هااا؟ »اب دهنمو قورت دادم
« نه لیسااا دفعه دوم ... باور کن دفعه دوم اون منو مجبور کرد »نفسی کشیدم و بغضم ترکید ، قطره های اشک بی حواس دیدمو تار میکردن
« باور کننن اون یه تجاوز بود »انگشتشو روی ترقوم میکشید
« پس چرا نگفتی؟ چرااا نگفتیی؟؟ چرا رفتی ؟؟ »فریاد کشید
« هااااا جنیییی چرااا؟؟ »لب های خشک شدمو تر کردم
« می ..ترسی... میترسیدم که... که باور نکنی »نفسم بالا نمیومد
« نمی ... نمی تونستم از....از دستت... بدم »هق هق میکردم
« لیسااا باور کن... بار اول مست بودم .. نمیخواستم این اتفاق بیفته »صدام بین اشکام گم شد زجه زدم
« نمیخواستم از دستت بدم »نفس های عمیقی میکشیدم ؛ با این حال بدنم پاسخگو نبود ، قلبم بی نظم میزد . با دستش اشکامو پاک کرد ؛ اما هنوزم صورت لیسا برام تار بود
« میدونی هنوز اشکات تموم زندگیمه »هق هقی کردم..
« متاس.... متاسفم لیساا ! خواهش.... خواهش میکنم .....من..... من رو ببخش»سری تکون داد . اروم طناب دستامو باز کرد. فین فینی کردم .
« برو جنی »مخالفت کردم
« نهه نههه »لب زد
« بروو »دستامم به هم گره زدم و التماسش میکردم
« لطفااا لیسا خواهش میکنم. لطفااا .. منو ببخش»دستای لرزونم رو به پاهاش رسوندم ، چهارزانو شدم و خواهش کردم
« لیسااا توروخدااا . یه فرصت بهم بده ! لطفااا لیسااا منو ببخش»دستامو پس زد و شونه هامو گرفت و بلندم کرد . چند باری تکونم داد
« جنیی بهت میگم برو »زجه زدم . فریادی کشیدم و صدای هق هقم کل خونرو غرق کرد
تن خستمو تکون دادم و بی رمق از اتاقش زدم بیرون .. نفسای بریده بریده میکشیدم و نیاز ریه هامو برای اکسیژن تامین میکردم . به دم در که رسیدم ، دستمو دراز کردم و دستگیره رو گرفتم و ملتمسانه در رو باز کردم .
YOU ARE READING
FORGIVENESS؛( 𝕛𝕖𝕟𝕝𝕚𝕤𝕒 )؛
Fanfictionمن نیاز به کمک داشتمممم . کسی که بهم بگه حالش خوب میشه. اون بازم مثل سابق میخنده . مننن خنده های اونو میخوام... همه چیز یهویی اتفاق افتاد درست وقتی که جنی بهم نیاز داشت من اونو از خودم روندم و اون الان توی بیمارستانه .... امیدوارم زنده بمونه...