«جیمین پاشو پنج دقیقه دیگه میرسیم»
بعد از تحویل گرفتن چمدون جیمین، هردو کنار هم از فرودگاه بیرون اومدند و به طرف تاکسی رفتند.
همین که دستگیره در تاکسی رو گرفت، دستی روی دستش نشست:
«ارباب جوان...»
جونگکوک سرش رو بلند کرد و به مردی که ارباب جوان خطابش کرده بود نگاهی انداخت.
لبخندی با اظطراب بهش زد و بدون توجه به دست مرد، در تاکسی رو باز کرد.
«ببخشید فکرکنم اشتباهی گرفتید... من عجله دارم»
مرد سیاه پوشی که تا الان با لبخند بهش نگاه میکرد مچ دستش رو گرفت و به سمت خودش کشید.
«من وظیفه دارم شمارو به خواهرتون برسونم ارباب جوان... پس لطفاً با من بیاید»
با شنیدن اسم خواهرش، دستگیره در رو ول کرد که جیمین هم پیشش اومد.
«چیشده کوک ایشون کی هستن؟»
«هیونگ میگه منو میبره پیش خواهرم»
متعجب به مرد نگاه کرد که متوجه مرد سیاه پوش دیگه ای کنار خودش شد.
سرش رو برگردوند و تونست اون رو خیره به خودش ببینه.
«کاری داشتید؟»
تعظیمی کرد و کاغذ سفید تا شده ای رو به دست جیمین داد.
«این چیه؟»
«لطفا بخونیدش، خودتون متوجه میشید»
اوکی ای زیر گفت و کاغذ رو باز کرد.
کاغذ سفید خالی از هر جمله ای بود که باعث میشد گیج بشه ولی نقاشی کودکانه ای که کشیده شده بود رو خوب میشناخت.
«کوک... این نقاشی مال هه رین نیست؟»
کاغذ رو به کوک داد و با دیدن پر شدن چشم هاش یقه ی مرد رو گرفت.
«شما کی هستید... بگید اون بچه کجاست»
کوک دست جیمین رو گرفت و از مرد جداش کرد.
«هیونگ... نکن»
جونگکوک در رو بست و با جیمین به همراه مرد کنارش به طرف ون سیاهی رفتن که مچ جیمین گرفته شد.
هردو به مردی که کاغذ رو به جیمین داده بود نگاهی کردن.
«چی میخوای؟»
«جناب پارک جیمین باید با من بیان ارباب جوان... ایشون نمیتونن با شما بیان»
رو به کوک گفت و منتظر جدا شدن جیمین از کوک شد.
« برو کوک ولی بهم خبر بده حتما»
تکخند عصبی به جیمین زد و دستش رو محکم تر گرفت.
«چی رو برو... من تنهایی چطوری برم؟ جیمین من...»
دوباره چشم های پراز اشکش شروع به باریدن کرده بود و دل ویکتور که داخل ماشین نشسته بود و از دوربین وصل شده به کت محافظ ها بهش نگاه میکرد رو ریش ریش میکرد.
«شیشش... آروم باش کوک... من تنهات نمیزارم داداشی، نترس... فقط باید الان بری هه رین کوچولومون رو بیاری پیشمون باشه؟»
با دست های کوچیک و تپلش اشک های ریخته شده روی صورت کوک رو پاک میکرد و سعی میکرد راضیش کنه.
سری به معنای موافقت تکون داد و بینیش رو بالا کشید...
─╾─╼─⊰•❅•⊱─╼─╼─
از ون سیاه رنگ پیاده شد و به عمارت رو به روش خیره شد.
یعنی همچین کسی خواهرش رو به سرپرستی گرفته؟
یک لحظه برای گرفتن خواهرش دو دل شد...
اون نمیتونست هیچوقت زندگی خوبی برای خواهرش بده و حتی چندسال هم توی پرورشگاه گذاشته بود ولی الان اینجا و توی این عمارت اون میتونست شاد باشه و زندگی خوبی داشته باشه.
خواهرش این عمارت رو به برادرش ترجیح میداد؟
با قدم های آهسته به سمت ورودی حرکت کرد که درها باز شدن و سالن باشکوه عمارت نمایان شد.
قبل از ورودش گفت عمارت ولی حالا که ستون های پوشیده شده از طلا و پله های مرمری و لوستر های بزرگ پایین اومده رو میدید، باید میگفت اینجا کاخ پادشاهیه و اربابش، پادشاه...
«ارباب جوان»با شنیدن صدای ضعیفی به خودش اومد و دختری قدکوتاه رو که لباس فرم سیاه و سفیدی پوشیده بود رو دید.
«بله؟ متاسفم نشنیدم»
دختر لبخندی زد و دوباره تکرار کرد:
«گفتم بفرمایید ببرمتون پیش بانوی جوان»
بانوی جوان؟
نکنه خواهرش رو میگفت؟
پشت سر دختر از پله ها بالا رفت و به سمت اتاقی که برخلاف اتاق های دیگه، درش صورتی رنگ بود رفت.
چند تقه به در زد و با راهنمایی دختر به داخل اتاق رفت.
اتاقی پر از عروسک های بزرگ و کوچیک و تختی که آرزوش بود خودش برای خواهرش میخرید.
هه رین روی تخت دراز کشیده بود و گویا خواب بود که متوجه حضورش نشده.
به سمتش رفت و کنارش روی تخت نشست...
دستی به موهای بلندش کشید و لبخندی به لبای صورتی رنگش که توی خواب غنچه کرده بود، زد
«خوش اومدی پسرم»
__________________
خب خب اینم پارت جدید براتون
امیدوارم ازش خوشتون بیاد و کلی ذوق کنید
لایک و کامنت یادتون نره لاولی هام
YOU ARE READING
SERIAL KILLER
Fantasyکوک و جیمین بهترین دوست های هم هستن و یک روز باهم به گالری جین، برادر جیمین میرن و توی نمایشگاه میچرخن. جیمین داره با برادرش حرف میزنه و حواسش پیش کوک نیست. موقع خداحافظی از برادرش و خارج شدن از نمایشگاه متوجه میشه کوک پشت سرش نمیاد برمیگرده میبینه...