«برو بهش بگو من نمیام»
همونطور که لحاف رو با عصبانیت روی خودش میکشید لب زد و بدون توجه به نامجون توی اتاق، چشمهاش رو بست تا بخوابه.
به اندازهی کافی از خودش عصبی بود که چرا نتونسته درمقابل ویکتور بایسته و نزاره خواهرش رو ببره، الان هم اصلا حوصله نداشت بره کنار همون مرد بخوابه.
چیزی که بیشتر از همهچی اذیتش میکرد اخلاق مرد بود... دستوراتش با حرفی که میزد مطابقت نداشت. اون ادعای عاشقی میکرد ولی با دستوراتش بهش حس یک سگ قلاده شده رو میداد.
«جونگکوک لطفاً، ارباب بهخاطر چند دقیقه پیش هنوز عصبیه و اگه جواب تورو بشنوه این برای تو خوب نمیشه؛ اینو میدونی که»
نامجون با تأسف سری تکون داد و سعی کرد پسرک لج کرده رو بهخودش بیاره تا بتونه نظرش رو تغییر بده.
«مثلا چیکار میخواد بکنه؟ میخواد منو بکشه؟»
از زیر پتو آروم و بیخیال حرف زد.
«چرا باید کسی که عاشقشه رو بکشه؟»
پوزخندی زد که نامجون تونست به راحتی صداش رو بشنوه. از حالت درازکش دراومد و لحاف رو کنار داد.
«عاشق؟ نامجونشی این کسی که داری ازش حرف میزنی از عاشقی چی میدونه؟ اون فقط بلده به من دستور بده و تحقیرم کنه، فقط میتونه باهام مثل یک برده که با پول خریدتش رفتار کنه. اون کی عاشقی کرده؟ وقتی بهم سیلی زد؟ یا وقتی داشت با دستهای خودش خفهام میکرد؟»
حالا بیخیالی چندلحظه پیش رفته بود و حس خشم تمام وجودش رو گرفته بود. نفسهای کوتاه و با صدایی میکشید و به طرف مقابلش بهخوبی میفهموند که چقدر عصبیه.
نامجون دستی به شقیقههای دردناکش کشید و با چند قدم بلند خودش رو به پسر رسوند و کنارش روی تخت نشست.
«من میفهمم جونگکوک، واقعاً میفهمم ولی اینجا تو چیزهایی رو نمیبینی که خیلی مهمن. اون مرد داره تلاش میکنه. خیلی خیلی فراتر از حد توانش، اون نمیدونه چطور عاشقی کنه تو درست میگی؛ هیچکدوم از رفتارهاش درست نبوده، شاید هنوز هم رفتارهاش درست نیست ولی تو چرا بهش یاد نمیدی؟ ارباب ازم خواست یک مشاور پیدا کنم و بیارم تا یادش بده چطوری باید با تو رفتار کنه و تورو عاشق خودش کنه ولی نشد. نتونست بهحرفهاش گوش کنه ولی تو فرق داری؛ اگه ازش بخوای بمیره مطمئن باش بدون پلک زدن انجام میده. فقط کافیه تو باشی تا هرکاری انجام بده. پس تو بهش یاد بده، بهش فرصت بده، لطفاً»
با ندیدن تکونی از پسر، ناراحت پوفی کشید و از جاش بلند شد که جونگکوک، لحاف رو کنار زد و عصبی با قدمهای بلند از کنارش رد شد. به سمت در قدم برداشت و با صدای کوبیده شدن در، نامجون تازه به خودش اومد و متوجه شد حالا توی اتاق تنهاست.
YOU ARE READING
SERIAL KILLER
Fantasyکوک و جیمین بهترین دوست های هم هستن و یک روز باهم به گالری جین، برادر جیمین میرن و توی نمایشگاه میچرخن. جیمین داره با برادرش حرف میزنه و حواسش پیش کوک نیست. موقع خداحافظی از برادرش و خارج شدن از نمایشگاه متوجه میشه کوک پشت سرش نمیاد برمیگرده میبینه...