"چی باعث شده کیم سوکجین امروز به دیدن من بیاد؟"
ویکتور همونطور که روی مبلمان سلطنتی مینشست، با لبخندی مصنوعی، مرد رو خطاب قرار داد.
مصنوعی بودنش برای چشم هر آدمیزادی مشخص بود ولی گویا نامجون بیشاز سرش رو جلوی اربابش خم کرده بود، طوری که هیچوقت اون نگاههای آتشین و لبخندهای مصنوعی رو نبینه.
"درواقع ارباب، جین میخواست..."
"خودش دهنی برای بازگویی خواستههاش داره نامجون"
مرد با قطع شدن حرفش و نگاههای اربابش که به خوبی باهاشون آشنایی داشت، قدمی عقب رفت و کنار جین ایستاد.
حمایت از دوستپسرش انقدر توی روحش رسوخ کرده بود که یادش رفته بود جلوی این مرد نباید حرف اضافهای زد.
ویکتور هرکسی رو مخاطب قرار بده باید همون شخص دهن باز کنه و جواب بده وگرنه...
"میخواستم جایی که نامجون کار میکنه رو ببینم، میدونید من هیچوقت کنجکاوی نکردم خونهی شما چطوریه"
جین برای شکستن محیط یخ بسته توی سالن، با لبخندی قدمی جلو برداشت و برخلاف میلش با تمام ادبی که از خودش سراغ داشت، رو به ارباب نشسته جواب داد.ویکتور چرخی به عصای توی دستش داد و ابرویی بالا انداخت. نگاهی به سرعصای ساخته شده از طلاش داد و به هردو مرد اشاره کرد تا بشینن.
گرچه هنوز هم فکر میکرد پا گذاشتن جین توی عمارتش گستاخی بیش نبود ولی باید مطابق نقشهی کوچولوش پیش میرفت نه؟
بالاخره هیچ دوست نداشت پسری که معشوقهاش رو با زحمات زیادی پیشش آورده، توی همون لحظهی اول شکست بخوره.
"پس چطور شده که الان کنجکاوی کردی؟"
پوزخندی روی لبهاش نشست و برای ثانیهای تونست لرزش تن جین رو حس کنه.
اوه پسر! اون باید روی مهارت بازیگریش کار کنه.
"تهی..."
شنیدن صدای جونگکوک که میخواست صداش کنه ولی با دیدن مهمونهاش، ساکت شده، کافی بود تا اون نگاههای وحشی رو از روی دو مرد برداره و به عشق تازه جوانهزده اش، بده.
"جونگکوک بیا ببین کی اومده دیدنت"
از روی صندلی مخصوصش بلند شد و به سمت پسر قدم برداشت. از دست جونگکوک مات شده گرفت و کشید تا جلوی جین نگهش داره.
بنظر جونگکوک از پشتسر نمیتونست مهمونهاشون رو تشخیص بده و ویکتور با کمال میل قبول میکرد تا این مسئولیت رو به عهده بگیره و بار دیگه ضربان قلب پسرکش رو بالا ببره.
"جین هیونگت اومده تورو ببینه"
درواقع حتی خود ویکتور میتونست قسم بخوره این شیطانی ترین لحنی بوده که تا بهحال از خودش نشون داده.
YOU ARE READING
SERIAL KILLER
Fantasyکوک و جیمین بهترین دوست های هم هستن و یک روز باهم به گالری جین، برادر جیمین میرن و توی نمایشگاه میچرخن. جیمین داره با برادرش حرف میزنه و حواسش پیش کوک نیست. موقع خداحافظی از برادرش و خارج شدن از نمایشگاه متوجه میشه کوک پشت سرش نمیاد برمیگرده میبینه...