جونگکوک: اگه عاشقت بشم چی میشه؟
ویکتور: هیچی چون من همین الانش هم قلبم رو بهت دادم. تو با دوست داشتن من فقط قلبم رو که بهت دادم رو زنده نگه میداری___
چند دقیقهای میشد که پسر بیتوجه به مرد، پشتش رو بهش کرده و زیر دوش آب ایستاده بود؛ حتی اقدامی برای شستن تنش هم نمیکرد و ویکتور مونده بود این لجکردن پسر برای کیه؟
پلکی زد و سعی کرد لبخند شکل گرفته روی لبهاش که بهخاطر دیدن تن لخت پسر از این فاصله نزدیک بود، رو از رویلبهاش پاک کنه.
دستی به شونهی پسر کشید و با فشار کمی به سمت خودش برش گردوند.
"نمیدونم چرا فکر میکنی اگه صورت خوشگلت رو به سمت شیشهها بگیری، تنت تمیزتر میشه ولی باید بگم آب این طرفه عشق من"
لبخندی زد و با کشیدن دست پسر، به زیر آب کشیدش. شامپو بدنی که کنار دستش بود رو برداشت و همونطور که لیف رو روی تن شیری رنگ جونگکوک میکشید، شروع به حرف زدن کرد.
شاید اشتباه بود. اینکه توی یک حموم بخار گرفته بخواد با این پسر حرف بزنه؛ منطقی نداشت ولی خب ویکتور کی از منطقی بودن کارهاش پیروی کرده بود؟
دلیل موفقیتش هم همین بود نه؟ اینکه هیچوقت منطقی توی کارهاش نبود، رمز موفقیتش بود.
"میشه بهم یک شانس بدی؟"
جونگکوک، نگاهش رو از مچ دستش که بین انگشتهای کشیدهی مرد، گرفتار شده بود، گرفت و به ارباب عمارت که وظیفه شستن تنش رو به عهده گرفته بود، داد.
میخواست بیمحلی کنه و مثل تمام این چندمدت فقط حرفهاش رو نشنیده بگیره ولی خب تا کجا؟
ممکنه روزهای اولی که اینجا اومده بود زیاد با این مرد حال نمیکرد و حتی میتونست بگه الان هم زیاد جالب نیست از نظرش.
اما جونگکوک از همون روز اول هم بهخوبی فهمیده بود تکیهگاه خوبی برای آدمهاست. داری از چیزی میترسی؟ پس ویکتور تمام ترسهات رو از بین میبره.
اگه جونت درخطره، تمام خطرهای دنیارو برات حذف میکنه... و در مقابل هیچی ازت نمیخواد بهجز وفاداری.
پس جونگکوک لزومی نمیدید که بخواد از زیرش در بره؛ باید طبق خواسته مرد پیش میرفت. شاید نگاهش اینبار هم عوض میشد.
"چه شانسی؟"
لیف رو از روی بازوهاش به ترقوههاش سر داد و بدون اینکه به چشمهای پسر، نگاه کنه به آرومی لب زد:
"لطفاً بهم اجازه بده عاشقی تورو بکنم. ازت میخوام بهم شانس اینو بدی تا تورو عاشق خودم بکنم"
دست خودش نبود، با اینکه قلبش برای این پسر بود و گاهی با دیدنش حتی تپیدن رو یادش میرفت؛ اما وقتی یاد رفتارش با جونگکوک میافتاد این حق رو از خودش میگرفت که حتی موقع خواهش کردن ازش، به چشمهاش نگاه کنه.
YOU ARE READING
SERIAL KILLER
Fantasyکوک و جیمین بهترین دوست های هم هستن و یک روز باهم به گالری جین، برادر جیمین میرن و توی نمایشگاه میچرخن. جیمین داره با برادرش حرف میزنه و حواسش پیش کوک نیست. موقع خداحافظی از برادرش و خارج شدن از نمایشگاه متوجه میشه کوک پشت سرش نمیاد برمیگرده میبینه...