"مطمئن باشم اینطوره؟ بازم که بهم دروغ نمیگی عروسکم؟»
خیره به دخترک نشسته توی بغلش، لب زد و موهای بلندش رو نوازش کرد.
از لحظهای که خواهرش به سمتش دویده و خودش رو توی بغلش انداخته بود، توی بغلش نگهش داشته بود و عطر شیرینش رو بو کشیده بود.
دو ماه بود از اون کوچولوی لجباز خبری نداشت و حالا که میتونست تن کوچیکش رو بین بازوهاش نگه داره، متوجه میشد که ههرین این مدت رو به خوبی سپری کرده و نه تنها لاغر نشده بلکه جونگکوک به جرئت میتونست بگه، خواهرش کمی هم وزن اضافه کرده.
«معلومه که نه جونگی، چی فکر کردی؟ من بهت دروغ میگم؟»
با لقبی که خواهرش بهش داد، ابرویی بالا انداخت و نیشگونی از بازوش گرفت.
«جونگی؟ چیزهای جدید میشنوم ازت توله، اون مرد خبیث بهت یاد داده؟»
«اوه لطفاً اوپا، معلومه که نه؛ اون مرد خبیث نیست، بابامه»
بابا؟ خواهرش توهم زده بود؟
فقط همین مونده بود که به اون ارباب شیطان صفت، بابا بگه و طرف اون رو بگیره.
جونگکوک قرار بود از دست ویکتور فرار کنه نه اینکه با دادن خواهرش به ارباب عمارت، خودش رو بیشتر توی حصار زنجیری مرد، زندانی کنه.
اخمی کرد و انگشتش رو زیر چونهی دختر گذاشت؛ سرش رو بالا آورد و به چشمهای درخشانش نگاه کرد.
«ههرین کوچولوی من، اون مرد هیچوقت نمیتونه پدر تو بشه، میفهمی چی میگم؟ ما باید از اینجا بریم شیرین عسل من، لطفاً ازش دوز بمون خب؟»
با اینکه دخترک با برادرش مخالف بود ولی یاد حرف پدرش افتاد که بهش تذکر داده بود، تا با جونگکوک بحثی نکنه و برادرش هرچی که گفت فقط با یک «چشم» بلند ازش پیروی کنه...
البته که این نکته رو فراموش نکرده بود که پدرش بهش گوشزد کرده بود تا تمام حرفهای برادرش رو در آخر روز بهش بگه.
«چشم جونگی»
شیطون لب زد و بهسرعت از بغلش فرار کرد تا دوباره نیشگونهای برادرش نسیبش نشه.
«از دست من فرار میکنی توله؟ صبرکن»
به دنبال ههرین که خندههاش توی سال تاریک با صدای امواج دریا قاطی شده بود، رفت و تونست جیغ بلند خواهرش رو دربیاره.
ههرین بدون نگاه کردن به عقب، بلند میخندید و به سمت عمارت میدوید که لحظهای از زمین جدا شد و صداش خفه شد. به دستهایی که محکم بغلش کرده بود و توی هوا میچرخوندش، نگاه کرد و بهسرعت صاحب دستهای قوی که بغلش کرده بود رو شناخت.
پدرش...
«پرنسس من کجا داره فرار میکنه»
همونطور که شقیقهی دخترک رو میبوسید، پرسید.
YOU ARE READING
SERIAL KILLER
Fantasyکوک و جیمین بهترین دوست های هم هستن و یک روز باهم به گالری جین، برادر جیمین میرن و توی نمایشگاه میچرخن. جیمین داره با برادرش حرف میزنه و حواسش پیش کوک نیست. موقع خداحافظی از برادرش و خارج شدن از نمایشگاه متوجه میشه کوک پشت سرش نمیاد برمیگرده میبینه...