چند ساعتی از رفتن ویکتور میگذشت و آمون به کمک سرمی که دکتر به دستش وصل کرده بود، درد کمی رو حس میکرد ولی این باعث نمیشد از بی حالی بیهوش نشه.
هوسوک دستور داشت نزاره فرد مقابلش که حالا یک انگشتش رو از دست داده بود، بیهوش بشه پس با دارویی که بهش داده بود اون رو از بی حالی و کمی حس کردن آرامش، منع کرد.
کسی دیگه ناله ای نمیکرد و همه به اون مرد زخمی تازه وارد خیره بودن که چطور ناله های کوتاهی به سختی از بین لب هاش فرار میکرد، بنظر اون ها پس از چند سال موضوع جالب و بحث داغی داشتن و این همشون رو مشتاق تر کرده بود.
ولی توی عمارت ارباب ویکتور هیچ چیز رو به راه نبود...
نامجون جلوی مرد نشسته روی مبل سلطنتی مخصوص، ایستاده بود و برای فرار از نگاه های خشمگین و ترسناک اربابش، سرش رو به زیر انداخته بود.
«تو میخواستی باهام مخالفت کنی نامجون؟»
صدای دیپش حالا ترسناک تر به گوش همه میرسید و نامجون مطمئن بود با شنیدن این صدا میتونه همونجا از ترس بمیره.
«نه قربان من چنین جسارتی نمیکنم»
به یکباره حرکت انگشت های مرد روی دسته ی مبل متوقف شد و ویکتور از جاش بلند شد و با دو قدم کوتاه خودش رو به نامجون رسوند. دورش چرخی زد و رو به روش ایستاد، دستی به یقه های کت مشکی رنگش کشید و همون طور آهسته لب زد:
«پس چرا اونجا قصد نداشتی به دکتر خبر بدی ها؟»
با نهایت آرامش گفت و سعی کرد از لرزش تن اون مرد قدرتمند جلوگیری کنه تا بتونه به راحتی به سوالاتش پاسخ بده.
نامجون اب دهنش رو قورت داد و لعنتی به خودش فرستاد. میدونست هرجایی هم که از اربابش اطاعت نکنه و بخواد روی تصمیماتش، حرفی بزنه، توی اون زیرزمین باید به ساز اون مرد میرقصید.
«نه ارباب ای... اینطور نیست من میخواستم... یعنی داشتم زنگ میزدم»
با کشیده شدن انگشت های بلند ویکتور به رگ گردنش و حلقه شدن دستش به دور گردنش صداش لرزید ولی با این حال جمله اش رو تموم کرد و حالا منتظر تنبیه بدی بود.
ناگهان گردنش فشرده شد و بین انگشت های مرد مچاله میشد تا راه تنفسی اش قطع بشه.
صورتش کم کم قرمز شده بود و پاهاش توان ایستادن نداشتن که گلوش رها شد.
با پیچیدن هوا توی ریه هاش روی زمین افتاد و به سرفه افتاد. تابحال همچین مجازاتی از طرف اربابش نشده بود ولی گویا این کارش به مزاج مرد خوش نیومده بود و یا شاید هم فقط از زخمی شدن معشوقه اش عصبی بود و داشت روی مشاورش خالی میکرد.
«بلند شو»
با شنیدن دوباره صداش مجبور شد روی پاهای لرزونش بایسته و توجهی به سرگیجه اش نکنه.
YOU ARE READING
SERIAL KILLER
Fantasyکوک و جیمین بهترین دوست های هم هستن و یک روز باهم به گالری جین، برادر جیمین میرن و توی نمایشگاه میچرخن. جیمین داره با برادرش حرف میزنه و حواسش پیش کوک نیست. موقع خداحافظی از برادرش و خارج شدن از نمایشگاه متوجه میشه کوک پشت سرش نمیاد برمیگرده میبینه...