تهیونگ: میدونی دلم به حال آسمون میسوزه
جونگکوک : چرا
تهیونگ : چون درخشان ترین ستارش اینجا کنار من وایساده...BtSficLand7
***چه کسی میتونست فکرکنه ارباب ویکتور چه بلایی قراره سر آمون بیاره.
اون از اتاق با عصبانیت زیادی خارج شد ولی قدم اولی رو برنداشته بود که صدای بلندی شنید.
به عقب برگشت تا از وضعیت پسرش مطمئن بشه...
اون برگشت و تونست جونگکوک رو در حالی که با نگرانی و چشم های اشک آلود بهش خیره شده بود، ببینه.
میز کوچیک کنار تخت، روی زمین افتاده بود و ملافه ی روی پاهاش کنار رفته بود.
تن لخت و زخمی اش توی دید بود و دل هر بیننده ای رو خون میکرد.
در رو بهم کوبید و به سمت پسر قدم برداشت.
چقدر اون لحظه بی فکر عمل کرده بود و میخواست از کنارش بره...
آروم کنار پسر دراز کشید و لحاف رو روی بدن هردوشون کشید.
«اینجام عزیزم... ببخشید دیگه نمیرم»
سرش رو روی بازوی خودش گذاشت و اجازه داد پسر توی بغلش کمی آرامش پیدا کنه.
با اینکه دلیل حال الان پسر خودش بود ولی امیدوار بود جونگکوک توی بغلش آرام بشه.
موهای عرق کرده اش رو نوازش کرد و لعنتی به خودش فرستاد.
چند ساعت پیش پسر موند و به نوازشش ادامه داد تا اینکه نفس های منظم شده اش بهش فهموند، پسرکش خوابیده...
از کنارش بلند شد و آروم از اتاق خارج شد.
نامجون هنوز هم اونجا ایستاده بود...
میدونست نامجون از حال الان جونگکوک خبر داره پس دلیلی برای توضیح ندید.
از جلوش رد شد و نامجون باهاش هم قدم شد.
«توی زیرزمین دست بسته منتظر شماست»
نیشخند ترسناکی زد و قدم های محکم اش رو به سمت زیرزمین برداشت.
در بتنی چند لایه با دکمه ای که نامجون فشرد، کنار رفت و صحنه ی باشکوه و مجلل رو به روش نمایان شد.
بوی خون و پوسیدگی به مشامش میخورد...
تمامی قربانی های اینجا، هیچوقت نمیمردن.
اونها برای مردن التماس میکردن ولی ارباب سنگدلی مثل ویکتور، قرار نبود توجهی به اون ها بکنه.
همه زندانی هاش، زخمی بودن و اجزای بدنشون تک به تک خورد و یا بیرون کشیده شده بودن...
و حالا به کمک سرم یا داروهایی که دکتر زرنگ و مخصوصش جانگ هوسوک، زنده بودن.
YOU ARE READING
SERIAL KILLER
Fantasyکوک و جیمین بهترین دوست های هم هستن و یک روز باهم به گالری جین، برادر جیمین میرن و توی نمایشگاه میچرخن. جیمین داره با برادرش حرف میزنه و حواسش پیش کوک نیست. موقع خداحافظی از برادرش و خارج شدن از نمایشگاه متوجه میشه کوک پشت سرش نمیاد برمیگرده میبینه...