کوک: دوست دارم
*تهیونگ ساکت بهش خیره شده*
کوک: چرا چیزی نمیگی؟
تهیونگ: چون ازت ناراحتم
کوک: چرا؟
تهیونگ: چون من دوست ندارم، من عاشقتم، دیوانه تم... فکرمیکردم توام منو اینطوری میخوای ولی نه مال تو فقط یک دوست داشتنه ساده است
کوک: اگه حاظر شدن برای مردن به خاطر تو یک دوست داشتنه ساده است، عیبی نداره ته بزار دوست داشتن من ساده و خالص باشه________________
ارباب ویکتور به همراه دخترش و نامجون، حالا توی زمینی بودن که قرار بود دخترش آموزش ببینه.
از درون خالی بود و حس پوچی تمام وجودش رو فرا گرفته بود.
قرار نبود دخترش رو تا مدتی ببینه و پسرکش هم پیشش نبود.
دست هایی که، به دور انگشت های ظریف دخترش، حلقه شده بود رو محکم تر کرد.
شاید تا چند وقت این آخرین لمسش باشه...
جین رو دید که به سمتشون میومد.
احترامی گذاشت و بدون نگاه کردن به نامجون،با صدای خشک اربابش، سرش رو بلند کرد.
«جین، انتظار دارم دخترم رو خوب آموزش بدی... همون طور که لایقشه»
چشمی گفت و دستش رو گرفت به همراه دخترک سیاه پوش به سمت سالن مخصوصی که تدارک دیده بود، رفت.
طبق قانون حتی ارباب هم حقی برای ورود به اون سالن نداشت.
پس اجازه داد، هه رین ازش دور بشه...
دخترک با اینکه نقاب سردی رو روی صورتش جا انداخته بود ولی از درون باز هم میترسید.
برای آخرین بار قبل از ورود به پشت سرش نگاه کرد و تونست پدرش رو، ببینه.
هه رین شدیداً به مردی که پدر خطابش میکرد، وابسته بود و حالا که طبق گفته های پدرش میدونست، نمیتونه تا مدتی اون رو ببینه، دلش گرفته بود.
براش تلخ بود که برادرش رو هم ندیده... ولی پدرش قول داده بود وقتی به خونه برگشت، میتونه برادرش رو ببینه.
اون به سختی تلاش میکرد تا زودتر بتونه برادرش رو ببینه...
دستی برای پدرش تکون داد که پدرش لبخندی زد و متقابلاً دست تکون داد.
زندگیش همونطور که پدرش گفته بود قرار بود خیلی عوض بشه.
.
.
.
.با بلند شدن صدای تلفنش، چشم از دخترش برداشت و جواب تماسش رو داد.
«ارباب لطفا به اسلیو کول ( Slavery school) بیاید»
در آنی نگرانی تمام وجودش رو فرا گرفت.
دیگه نمیتونست به فکر دخترش باشه...
فورا سوار ماشین شد و به راننده دستور حرکت داد.
YOU ARE READING
SERIAL KILLER
Fantasyکوک و جیمین بهترین دوست های هم هستن و یک روز باهم به گالری جین، برادر جیمین میرن و توی نمایشگاه میچرخن. جیمین داره با برادرش حرف میزنه و حواسش پیش کوک نیست. موقع خداحافظی از برادرش و خارج شدن از نمایشگاه متوجه میشه کوک پشت سرش نمیاد برمیگرده میبینه...