"چه چیزی باعث شده ارباب بخوان من رو ببینن؟"
پوزخندی زد و بدون چشم برداشتن از عصای چرخان توی دستش، لیوان قهوه رو به سمت لب هاش برد.
با اینکه به نظر میرسید حجم زیادی از اون مایع تلخ رو توی دهانش فرستاده ولی فقط خودش میدونست که این فقط بخشی از نمایش کوتاهشه.
برای الان نیاز داشت که تمام نقشه هاش عملی بشه و اولین قدم توی این راه، کم کردن استرس مرد رو به روش بود.
"کین..."
"بله قربان"
مرد مشاور همونطور که برای چندمین بار سرش رو برای ارباب خم میکرد، لب زد و با دست هاش به لبه ی کتش چنگ زد.
"میدونی چرا اسمم رو ویکتور گذاشتن؟"
چشم های کین به یکباره متعجب به مرد دوخته شد. به خوبی میدونست چرا اون مرد ارباب نام لقب ویکتور رو از طرف همه گرفته.
"چون شما هیچوقت شک... شکست نمیخورید، ارباب"
با صدای محکم برخورد عصای مرد کت و شلوار پوش به زمین، سرش رو بلند کرد که مصادف شد با دادن کشیدنش و سقوطش از روی مبل به روی زمین چوبی...
تمام محتویات داغ لیوان اربابش حالا روی صورتش پخش شده بود، تمام اجزای صورتش میسوخت. دست سالمش رو به طرف چشم هاش برد و بی هدف شروع فشردنش کرد تا کمی از درد و سوزشش کم بشه.
"جوابت اشتباه بود مایکل کین"
از جاش بلند شد و روبه روی مرد زانو زده ایستاد. با نوک کفشش محکم روی دست شکسته ی کین گذاشت و شروع یه فشردنش کرد که بار دیگه داد مرد توی عمارت پیچید و تمام ستون ها به یکباره لرزیدن.
پارچه ی سفید رنگی جلوی دهانش قرار گرفت و ناله هاش خفه شد. گرچه اشک های گرمش هنوز هم روی صورتش میریختن.
"من ویکتورم، کین چون هیچوقت اشتباه نمیکنم... چون هیچوقت شکست نمیخورم... من نمیبازم و تو به خودت اجازه دادی حتی این فکر رو توی سرت پرورش بدی که میتونی پسر من رو از چنگم دربیاری؟"
با اینکه تمام صورت مایکل سوخته بود و درد دست شکسته اش هر لحظه بیشتر میشد ولی با این حال سرش رو بالا برد و نگران و ترسیده به مرد بالای سرش خیره شد.
تمام حرف ها از ذهنش پاک شده بود و حتی دیگه قطره های اشکش خشک شده بود... باید با زندگیش خداحافظی میکرد؟
"تو فکر کردی میتونی پسر من رو عاشق خودت کنی؟"
کین تمام بدن منقبض شده اش رو رها کرد و به آرومی چشم هاش رو بست و سعی کرد از پشت پارچه ی قرار گرفته روی دهنش نفس عمیقی بکشه.
واقعا ویکتور فقط فکر میکرد میخواد پسرکش رو با عاشق خودش کردن از چنگش دربیاره؟
با ضربه ی محکمی که به پشت سرش خورد روی زمین دراز کشید و قبل از بسته شدن چشم هاش تونست نیشخند ترسناک مرد رو ببینه.
.
.
."ارباب چرا اینکارو کردین؟"
نامجون با نگرانی پرسید و پشت سر اربابش حرکت کرد...
"تا اخر ماجرا صبر کن نام... هنوز یاد نگرفتی؟"
میدونست این خصلت اربابشه که همیشه تا ثانیه های اخر صبر میکنه و نشون میده که از چیزی خبر نداره و حالا هم همین نقشه رو در پیش گرفته بود.
"من فقط نگران شمام، چرا جونگکوک بهتون هشدار داد؟ اگه دروغ گفته باشه چی؟ اگه بخون علیه شما کاری بکنن؟"
با رسیدن به دم اتاق جونگکوک، ویکتور از حرکت ایستاد و به دنبالش نامجون هم با چند قدم فاصله کنارش ایستاد.
"فکرمیکنی چرا مایکل کین اینجاست نامجون؟ یکم بهش فکر کن تو دستیار منی ازت انتظار دارم بیشتر از این ها بدونی"
قفل در رو باز کرد و قبل باز کردن در بار دیگه لب زد:
"هرچند فکرمیکنم پسر کوچولوم با تمام نفرتی که ازم داره ولی باز هم به من اعتماد داره و میدونه بهش آسیبی نمیزنم و شاید هم یک کوچولو دلش رو بهم باخته باشه"
با امیدی که میدونست فقط حرف های کوتاه پسرکش که حتی به زبون هم نیاورده، داخل اتاق شد و چشم های اشکی جونگکوک رو مقابلش دید.
تمام خوشحالی اش فروکش کرد و با قدم های بلند خودش رو به پسر رسوند که کوک خودش رو روی تخت عقب کشید.
"چرا داری ازم فرار میکنی بانی؟"
جونگکوک دست هاش رو محکم روی گوش هاش میفشرد تا صدای آزاردهنده مرد رو نشنوه ولی با محکم کشیده شدن دست هاش ناخواسته به ارباب چشم دوخت.
"چفت دهنت رو باز کن و به ارباب بگو چرا چشم های زیبات رو خیس کردی؟"
"ک... کشت... تیش؟"
پوزخندی زد و با حرص دست های جونگکوک رو ول کرد و به سمت در رفت تا هرچه سریعتر از اتاق خارج بشه.
"نکشتمش ولی برای الان... منتظرم یکم بیشتر خوش بگذرونم باهاش... مثل تو"
با شنیدن آخرین جمله ی مرد، تنش به لرز افتاد و روی تخت افتاد. به اشک هاش اجازه ی جاری شدن داد و به نقطه ای نامعلوم چشم دوخت.
"مارو میکشه"
با زمزمه ی اخرش از هوش رفت و اجازه داد برای مدتی نامعلوم تاریکی اطرافش رو احاطه کنه و تمام قلب کوچیک و تپنده اش رو زیر بال و پرش بگیره...
_________________
واییییییییی بلاخره قاتل سریالی هم اپ شد😂🌺
خیلی دوستون دارم متاسفم که انقدر دیر شد ولی واقعا خیلی درگیرم.🤧🤧🤧لایک و کامنت یادتون نره ♥️
KAMU SEDANG MEMBACA
SERIAL KILLER
Fantasiکوک و جیمین بهترین دوست های هم هستن و یک روز باهم به گالری جین، برادر جیمین میرن و توی نمایشگاه میچرخن. جیمین داره با برادرش حرف میزنه و حواسش پیش کوک نیست. موقع خداحافظی از برادرش و خارج شدن از نمایشگاه متوجه میشه کوک پشت سرش نمیاد برمیگرده میبینه...