_ وقتشه برگردی داداش کوچیکه.
وقتی عکس العملی ندید، اینبار بلندتر صداش کرد:
_ هی با توئم! یاد نگرفتی به برادر بزرگترت احترام بذاری؟
خنده ای کرد و با لحن متفکری گفت:
_ هوم! فهمیدم. پس اخلاق گند گرگا رو داری. از اون گرگای تنبل خوابالو که همیشه از زیر کار در میرن و همیشه باید چوب بالا سرشون باشه.
وقتی بازم واکنشی ندید، بغضشو قورت داد و با لحن گرفته ای نالید:
_ چشماتو باز کن وان... کسی قرار نیست اینجا اذیتت کنه. فقط منم و تو.
ناامید و غمگین از جواب نگرفتن، خم شد و سرشو به سر پسرک تکیه داد و ملتمسانه نالید:
_ خواهش میکنم وان!
توی سکوت اتاق فقط صدای نفس های سنگین خودش رو میشنید. غمگین بود و خودش رو سرزنش میکرد. اگه زودتر دست به کار میشد و جلوی این اتفاقات رو میگرفت، یا حتی اگه به اون شکنجه گاه لعنتی یورش میبرد و بعد کشتن ژنرال و بقیه تهیونگ رو فراری میداد الان تهیونگ به این وضع نمیوفتاد. از افکاری که به سرش میزدن گلوش سنگین شد. ناخواسته هق کوچیکی از بین دندون های به هم فشردش خارج شد که با شنیدن صدای گرفته ی پسر کنار گوشش خفه شد.
_ هوسوک؟
صدای کسی تو گوش تهیونگ میپیچید و ایده ای نداشت کیه تا وقتی که تاریکی از جلوی چشمش محو شد و صدا به حد کافی واضح شد و تونست صدای هوسوک رو تشخیص بده. وقتی چشماشو باز کرد، توی اتاق تاریکی بود و هوسوک مقابلش. شوکه به مرد نگاه کرد. هوسوک با چشمای اشکی از عجایب بود. خیلی نگذشت که حوادث تو ذهنش مرور شد. بخش ممنوعه، فانتوم، لایت روم، تارتاروس. آخرین بار توی تارتاروس بود ولی الان؟
با ترس بلند شد ولی در کمال تعجب هیچ دردی حس نکرد. به بدنش نگاه کرد و با دستش سینه ای که زخم شده بود رو لمس کرد. تمام زخماش خوب شده بودن و حتی اثری ازشون نبود. مگه چند وقت گذشته بود؟
هوسوک که متوجه گیجی پسر شد، بازوی پسر رو گرفت و به چشماش زل زد.
_ آروم باش. اینجا واقعی نیست. ما تو هاله ی همدیگه ایم. باشه؟
_ چه مزخرفیه که داری میگی؟
تهیونگ از روی تعجب غرید و هوسوک خندید.
_ نگران نباش! همه چیو توضیح میدم. ولی قبلش بیا بریم منطقه ی امن من. هوم؟
هیچ چیز واقعی نیست و هاله؟ تهیونگ گیج شده بود و این سردرگمی کلافش میکرد.
_ یه لحظه! من نمیفهمم. منطقه امن چه کوفتیه؟ ذهن من یعنی الان این تویی که من ساختمه یا تویی که واقعا تویی؟ نه! نه! وایسا!
کلافه با خودش زمزمه میکرد که ناگهان حدسی به ذهنش خطور کرد. ترسید و برای لحظه ای گر گرفت. با خشم و عصبانیتی ناشی از ترس و وحشت، دست هوسوک رو پس زد و طرف دیگه ای هولش داد.
YOU ARE READING
Ruler of the dark || Taehyung
Fantasyهیچ ایده ای ندارم چند ساله اینجام. از وقتی چشم باز کردم، تنها چیزی که دیدم اتاقای خاکستری و آزمایشگاه های ترسناک و سفیدپوشان. امروز آخرین همراه هام رو هم از دست دادم. مطمئن نیستم خوبه یا بد ولی ترسناکه. چون حالا من تنها نمونه ی باقی مونده ام. ولی از...