وقتی برگشت، پنج نفر دیگه رو چسبیده به دیوار دید. ارتباط نامجون قطع شده بود و دیگه دیدی به برادرش نداشت ولی حالا مطمئن بود که از پسش برمیاد. برگشت. با چشمای خیره ی بقیه مواجه شد. با تعجب سر تا پای خودشو چک کرد. وقتی مشکلی تو سر و وضعش ندید، با تردید پرسید:
_ چرا.. اینطوری زل زدین؟
_ جزغاله نشدی!
جونگ کوک با هیجان گفت و جیمین چشمی چرخوند. هوسوک که هنوز درک نکرده بود چه اتفاقی افتاده، با چهره ی گنگ و متعجبی پرسید:
_ چرا باید جزغاله میشدم؟
جیمین به طور خلاصه توضیح داد:
_ یعنی خودتم خبر نداری چیکار کردی؟
_ چیکار کردم؟
متعجب پرسید و جونگ کوک با هیجان و حرکات عجیب و غریب دستش جواب داد:
_ آخه الان، همین چند لحظه پیش، اینجوری بودی. فوووووششششش... جیییز.. تااااااق... .
با قیافه ی کج شده و مبهم، نگاه از جونگ کوک گرفت و به بقیه داد که جین چشمی گردوند و سعی کرد توضیح بده:
_ داشتی آتیش میگرفتی.
_ آره آره! همین! نزدیک بود مارم کباب کنی. اصلا یهو انگار رفتیم تو کوره.
جونگ کوک سریع حرف جین رو تایید کرد و جواب داد و هوسوک که تازه متوجه ماجرا شد خندید.
_ یهو چت شد؟ سالمی؟ این آتیش از کجا درومد؟ خوبه همش یه دقیقه بود وگرنه به قول کوکی ما رو هم جزغاله کرده بودی.
جیمین با حرص و وحشت از آتیش چند لحظه پیش داد زد. هوسوک بی توجه به سر و صدای جیمین، دست نامجون که مشخص بود انرژی زیادی براش نمونده رو گرفت و بلندش کرد و رو صندلی نشوند. لیوان آبی براش پر کرد و بهش داد تا گلوش رو تازه کنه. وقتی رنگ به چهرش برگشت، کمی سرشو به نشانه ی تشکر و احترام خم کرد و با لبخند زمزمه کرد:
_ ممنون که به من کمک کردی. بهت مدیونم.
نامجون به حرف هوسوک اخم کرد. عجیب بود. انگار هوسوک مقابلش مرد دیگه ای بود. هوسوک همیشه مرتب و متشخص به نظر میرسید ولی نامجون بخاطر مافیا بودنش، تصور میکرد آدم سخت برخوردی باشه. کسی که جز دستور دادن کار دیگه انجام نمیده. در واقع این مدت هم نه درخواستی داشت، نه تشکر میکرد. حتی اگر هم داشت، افعالش کوتاه و صریح بود و حس دستور و فرمان رو به نامجون میداد. ولی امروز هوسوک دو بار شوکش کرد. اولین بار بابت درخواست و خواهش محترمانه اش. و حالا از تشکر سنگین و موقرانه. برای لحظه ای تصور کرد مقابل پادشاهی فروتن ولی قدرتمند ایستاده.
هوسوک برگشت و سمت فلایکو که روی زمین خواب بود رفت. بغلش کرد و پشتشو نوازش کرد که حیوون با ترس از جا پرید. با حس ترس حیوون، رایحه ی گرم و آرامش بخش مخصوص گرگش رو رها کرد تا فلایکو کمی احساس راحتی و آرامش کنه و خوشبختانه موثر هم بود. لبخند زد. این خیلی خوب بود که حتی فلایکو هم از حواس گرگ ها بهره برده بود.
YOU ARE READING
Ruler of the dark || Taehyung
Fantasyهیچ ایده ای ندارم چند ساله اینجام. از وقتی چشم باز کردم، تنها چیزی که دیدم اتاقای خاکستری و آزمایشگاه های ترسناک و سفیدپوشان. امروز آخرین همراه هام رو هم از دست دادم. مطمئن نیستم خوبه یا بد ولی ترسناکه. چون حالا من تنها نمونه ی باقی مونده ام. ولی از...