Ch 33

279 45 326
                                    

سه روز قبل، استثنائی بود. بدون درد، بدون سختی، بدون احساسات بد و تلخ. روزی که برای اولین بار بعد مدتها میتونست با آرامش خاطر بخنده، بدون هیچ خیال و توهمی از زن ناشناس و بی دفاعی که تو تارتاروس تا آخرین قطره ی خونشو مکیده و کشته. یه روز مثل همه ی روز های عادی آدمای دیگه. ولی از دو روز گذشته اوضاع تغییر کرد. رفته رفته بدنش ضعیف تر میشد و ذهنش شکسته تر. احساسات عجیب و غریب روحشو میخوردن و قلبشو به درد میاوردن. کم کم تصویرهای ترسناکی مقابل چشماش ظاهر میشدن. از اولین قربانی هاش آی، اعضای فانتوم، آرتور، تا آخرین کسی که چند روز بیشتر از خالی کردن بدنش از خون و کشتنش نمیگذشت. دیگه مشکل فقط بازتاب خودش تو آینه نبود. کوچک ترین بازتاب و تصویری از خودش، توهمی بی پایان از خون و نفرت جلوی چشماش به تصویر میکشید.

میتونست دو روز گذشته رو از بدترین روزهای عمرش به شمار بیاره ولی نه تا وقتی که به امروز برسه. تمام سختی های دو روز گذشته به کمک قهوه و اشک ماه قابل تحمل بود. ولی از دیشب اوضاع فرق کرد. درخت افرا دیگه احساساتشو تنظیم نمیکرد. آرامشی وجود نداشت و خلا بزرگی تو وجودش حس میکرد. سیاه چاله ی بزرگی درون قلبش که هیچ راهی برای پر کردنش نداشت. تمام احساسات و خشم تخلیه نشدش مشتی شدن رو تنه ی درخت قطور بلند مقابلش. از اون درخت تنومند، تنها خاکستری به جا موند ولی قلب منتور تغییری نکرد. در عوض، با اولین اشعه ی خورشید ضعفش چندین برابر شد و وحشتش از نور به اوج رسید. به حدی که رمقی برای ایستادن هم نداشت و با ته مونده ی انرژیش، به اتاقش پورتال زد. با اینحال این ته ماجرا نبود.

کم کم سر و صدا ها بلند شدن. همیشه بود. همیشه میشنید. تقریبا عادت کرده بود ولی حالا هیچ تمرکزی نداشت. از ریزترین صداها مثل جریان خفیف هوا تا بلند ترین صداها، صدای داد و فریاد ویتریان ها همزمان تو سرش میگشتن و دیوونش میکردن. جونی تو بدنش نبود که به سلف بره و با کمی قهوه آروم بشه یا با شبیه ساز مبارزه کنه بلکه احساسات ناخوشایند درونش رو تخلیه کنه. پس تنها راه چاره آب سرد بود.

نمیدونست چند ساعت زیر آب سرد نشسته ولی حتی اون هم راه حل خوبی به نظر نمیرسید. باز هم صداها رو میشنید. صدای شر شر آب، صدای حرکت آب داخل لوله ها و چاه، صدای بحث و خنده ی ویتریان ها، حتی صدای مهره ها رو صفحه ی چوبی بازی. صداهای مختلف و رو اعصابی که آرامشش رو مختل میکردن و دیوانه وار به مغزش میکوبیدن.

تمام اینها به حد کافی آزار دهنده بود ولی عذاب آورتر، صداهای داخل ذهنش بودن. صداهایی که حاصل توهماتی از خاطرات شوم گذشته بود و هیچ جوره تنهاش نمیذاشتن. آرتور، سایلس، ال، آی، تمام کسایی که به دستش کشته شدن یا باعث مرگشون شده با ظاهری هولناک و غرق در خون و زخم و خنجر، جلوی چشمش ظاهر میشدن و بابت مرگشون سرزنشش میکردن.

قاتل، شیطان سیاه، اهریمن، نفرین، کلماتی که بارها و بارها از زبون کیم و زوکی شنیده بود و بهش باور داشت حالا همزمان از زبون تمام قربانی هاش میشنید و میدید و با تمام وجودش لمس میکرد. خشم و نفرتی که از خودش داشت با هر کلمه بیشتر میشد.

Ruler of the dark || TaehyungWhere stories live. Discover now