𝐏𝐚𝐫𝐭 8:𝐦𝐲 𝐩𝐚𝐬𝐭!

193 31 80
                                    

ساعت ۸ شب بود و ازموقعی که اون بسته به دستشون رسیده بود جنی داشت گریه میکرد

لیسا دیگه داشت کلافه میشد دوست نداشت بهترین دوستش رو تو اون حال ببينه

-جنیا؟بسته تروخدا فشارت میاد پایین چرا خودتو اذیت میکنی

-ل..لیسا او...اون میدونست...به من...می‌..میگفتن جندوکی...

-خب؟

-شاید...وا...واقعا یه...نسبتی...نسبتی دار..داریم

جنی چند لحظه گریش بند اومد ولی رد های قطره های اشک روی گونه هاش مونده بود

-جنی من احساس میکنم اینا آدمای درستی نیستن ،این یارو غیبش زده پدرتم ازش خوشش نمیاد بنظرم بیخیال شو

-لیسا جدی...جدی میگم ،اخه یه چیزایی از بچگی یادمه...برو....برو اون ساک رو بیار

لیسا سمت ساکی که گوشه ی اتاق بود رفت و اون رو دست جنی داد

جنی دستش رو داخل ساک برد و عکس رو در آورد

-ببین این...این عکس رو من...از آلبوم...آلبوم مادرم...بر...برداشتم

لیسا عکس رو از دست جنی گرفت و کمی نگاهش کرد
عکس ۷ تا بچه بود ،۴ تا دختر بچه و ۳ تا پسر بچه که کنار هم با لبخند ایستاده بودن، ولی عکس دختر و پسری که گوشه وایستاده بودن نصفه بودن بهتره بگم صورت هیچکدوم مشخص نبود به جز ۳ نفر ،سرشو بالا آورد و به جنی نگاه کرد

-این منم؟

-ار..اره من...من فقط میدونم اون...۳ نفر...من‌‌ و تو...و جی...جیسو ایم

-اینا کین...

-مشکل...مشکل همین‌جاست من...من زیاد چیزی...از...بچگیم...یادم..یادم‌ نمیاد، و همینطور...اینکه چرا من و تو...و جیسو پی...پیش همیم،عکس...عکس رو بچرخون

لیسا عکس رو چرخوند،پشت عکس نوشته شده بود آخرین دیدار..‌!

اپوفی کشید و سرشو بین دستاش گرفت که همون لحظه صدای پیامک گوشیش بلند شد

گوشی رو برداشت و پیام رو باز کرد

-کیه؟

-مادرت،میگه پدرت رفته پاشو بیا خونه..!

-خ...خب چرا؟

-نمیدونم بزار ازش بپرسم

لیسا بهش پیام داد اما مادرش جوابی نداد

-چیشد؟

-سین نزده...میخوای پاشیم بریم‌؟ منم باهات میام

جنی نفس عمیقی کشید و سرتکون داد

-ساکمو نمیبرما

-خیله خب باشه

°
°
°

در خونه رو زدن اما مادرش درو باز نکرد ،کلید رو دروادر و در رو باز کرد

خونه تاریک بود و هیچکس داخلش نبود

𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐌𝐚𝐟𝐢𝐚Where stories live. Discover now