ساعت ۸ شب بود و ازموقعی که اون بسته به دستشون رسیده بود جنی داشت گریه میکرد
لیسا دیگه داشت کلافه میشد دوست نداشت بهترین دوستش رو تو اون حال ببينه
-جنیا؟بسته تروخدا فشارت میاد پایین چرا خودتو اذیت میکنی
-ل..لیسا او...اون میدونست...به من...می..میگفتن جندوکی...
-خب؟
-شاید...وا...واقعا یه...نسبتی...نسبتی دار..داریم
جنی چند لحظه گریش بند اومد ولی رد های قطره های اشک روی گونه هاش مونده بود
-جنی من احساس میکنم اینا آدمای درستی نیستن ،این یارو غیبش زده پدرتم ازش خوشش نمیاد بنظرم بیخیال شو
-لیسا جدی...جدی میگم ،اخه یه چیزایی از بچگی یادمه...برو....برو اون ساک رو بیار
لیسا سمت ساکی که گوشه ی اتاق بود رفت و اون رو دست جنی داد
جنی دستش رو داخل ساک برد و عکس رو در آورد
-ببین این...این عکس رو من...از آلبوم...آلبوم مادرم...بر...برداشتم
لیسا عکس رو از دست جنی گرفت و کمی نگاهش کرد
عکس ۷ تا بچه بود ،۴ تا دختر بچه و ۳ تا پسر بچه که کنار هم با لبخند ایستاده بودن، ولی عکس دختر و پسری که گوشه وایستاده بودن نصفه بودن بهتره بگم صورت هیچکدوم مشخص نبود به جز ۳ نفر ،سرشو بالا آورد و به جنی نگاه کرد-این منم؟
-ار..اره من...من فقط میدونم اون...۳ نفر...من و تو...و جی...جیسو ایم
-اینا کین...
-مشکل...مشکل همینجاست من...من زیاد چیزی...از...بچگیم...یادم..یادم نمیاد، و همینطور...اینکه چرا من و تو...و جیسو پی...پیش همیم،عکس...عکس رو بچرخون
لیسا عکس رو چرخوند،پشت عکس نوشته شده بود آخرین دیدار..!
اپوفی کشید و سرشو بین دستاش گرفت که همون لحظه صدای پیامک گوشیش بلند شد
گوشی رو برداشت و پیام رو باز کرد
-کیه؟
-مادرت،میگه پدرت رفته پاشو بیا خونه..!
-خ...خب چرا؟
-نمیدونم بزار ازش بپرسم
لیسا بهش پیام داد اما مادرش جوابی نداد
-چیشد؟
-سین نزده...میخوای پاشیم بریم؟ منم باهات میام
جنی نفس عمیقی کشید و سرتکون داد
-ساکمو نمیبرما
-خیله خب باشه
°
°
°در خونه رو زدن اما مادرش درو باز نکرد ،کلید رو دروادر و در رو باز کرد
خونه تاریک بود و هیچکس داخلش نبود
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐌𝐚𝐟𝐢𝐚
Fanfictionسکوت شب می تونه دلیلی باشه برای شروع دلتنگی درست از همون لحظه ای كه بدونی شنونده ای نيست برای شنيدن دلتنگی هايت،تمام دلتنگی های من در دو کلمه خلاصه میشه...دوست دارم !؟ شاید اگه این دو کلمه رو به زبون نمیاوردی،من هرشب با چشمایی خیس به یادت نبودم...