آب رو بست و دست هاش رو دو طرف رو شویی قرار داد.نمیدونست تا کی میتونه این قضیه رو مخفی نگه داره
اون دلش نمیخواست مادرش و بقیه این موضوع رو متوجه بشن
به دیوار دستشویی تکیه داد و قطره اشکی از روی گونش سر خورد و روی زمین چکید
-جنی حالت خوبه؟خیلی وقته اون تویی...
با ضربه ای که به در خورد اشکاشو پاک کرد و گفت:
-اوهوم...خوبم فقط یذره دلم درد میکرد الان میام
روشویی رو قشنگ شست و بعد از تمیز کردن دهنش بیرون رفت
جیسو با دیدن چشمای قرمزش اخم ریزی کرد و گفت:
-ببینم گریه کردی؟
جنی شک شده بهش نگاه کرد ولی بعد لبخندی زد
-نه...فقط وقتی داشتم دستامو میشستم حواسم نبود دست کفیمو زدم تو چشمم
جیسو با تردید سری تکون داد و گفت:
-باید باهات صحبت کنم دنبالم بیا
دست جنی رو کشید و باهم سمت اتاق نمیشن عمارت جیمین حرکت کردن
ساعت حدودا یازده بود و جیمین هنوز برنگشته بود
روی کاناپه نشستن جیسو شروع کرد به صحبت کردن-الان کهدجیمین نیست احساس کردم وقته مناسبیه همه میزو بدونی ببین جنی من الان به جز تو به هیچکس دیگه ای اعتماد ندارم حتی...حتی نمیدونم جین چه ربطی به این ماجرا داره میترسم یوقت واقعا مرگ جونگ کوک تقصیر اون باشه...از اینا بگذریم من میخوام بگم که...
جنی کمی اخم کرد و گفت:
-چی میخوای بگی؟
جیسو نفس لروزنی کشید و گفت
-حقیقتش من و کای اون موقع که سعی میکردیم تورو از تهیونگ دور کنیم به خاطر این بود که پدر ته اون کسی که نشون میده نیست...خب اون و پدرت...
جنی نیشخندی زد و گفت
-پدر من مرده جیسو...مرده!
جیسو داد زد و گفت:
-نه نمرده!!!
جنی چند لحظه تو سکوت بهش خیره شد و در نهایت گفت
-داری سعی میکنی باز بازیم بدی؟
-نه جنی نمیدونم اینارو میدونی یا نه ولی همون روز اولی که اینارو تو دانشگاه دیدیم برنامه ریزی شده بوده... جنازه پدرت کجاست ها؟پدر من به کای گفته بود تموم اون کارارو باتو بکنه چون پدرت اون کسی که فکی میکنی نیست تاحالا به این فکر کردی که چرا پدرت هرماه سه هفته توی سفر کاری بوده؟باور کن ما طرف تو بودیم من کای و همینطور رزی...ولی تهیونگ...
جنی اشکاشو پاک کرد و گفت:
-تهیونگ چی؟لابد میخوای بگی تهیونگ از اول الکی به من نزدیک شده بود و دوسم نداشت اره؟!
![](https://img.wattpad.com/cover/325452668-288-k16305.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐌𝐚𝐟𝐢𝐚
Fanficسکوت شب می تونه دلیلی باشه برای شروع دلتنگی درست از همون لحظه ای كه بدونی شنونده ای نيست برای شنيدن دلتنگی هايت،تمام دلتنگی های من در دو کلمه خلاصه میشه...دوست دارم !؟ شاید اگه این دو کلمه رو به زبون نمیاوردی،من هرشب با چشمایی خیس به یادت نبودم...