-الو سلام جیسو
-خبر داری جنیکجاس!!
جیسو کمی با داد و با لحنی ترسناک گفت
-گفت میره خرید مگه چیشده؟
-جین نزدیکای عمارت جه بوم بوده دیده رزی و تهیونگ دارن میرن بیرون تعقیبشون کرده و میدونی چی دیده؟خانمکیم جنی رو داخل کافه درحال خوش و بش با اونا
-چی؟امکان نداره
-احتمالا یچیزی بهش گفتن که جنی الان اونجاس باید یه کار دیگه کنیم
-تو که عقل کلی بگو چیکار کنیم
جیسو کمیفکرکرد و گفت:
-گرفتم!
-خب بگو
-اونحرف تورو دیگه باور نمیکنه اما شاید حرف مادرشو یا منو باور کنه
-راست میگی...
جیسو پشت تلفن پوفی کشید و گفت:
-راست میگی و مرض ،الان زنگ بزن به جنی بکشش از کافه بیرون تا هر چرت و پرتی بهش نگفتن ،منم با مادر جنی میام اونجا
-باشه خدافظ
-سریعا!
-باشه دیگه تو ام بچه که نیستم برو خدافظ
-خدافظ
°
°
°-راستش دیشب یه شخص باهام تماس گرفت و گفت خبر داره که مادرم کجاست
-نفهمیدی اون شخص کیه یعنی تن صداش برات آشنا نبود؟
-نه کسی رو با این صدا نمیشناسم تن صداش برام تازگی داشت
جیمین سری تکون داد و پرسید
-دیگه چی بهت گفت؟
این وسط رزی و تهیونگ فقط نظاره گر بودن
-بهم گفت ا...
با زنگ خوردن تلفنش حرفش نصفه موند گوشی رو از تو کیفش خارج کر و با اسمکای مواجه شد ،نفس لرزونی کشید و گفت:
-ببخشید جیمین شی
-راحت باش
آروم بلند شد و سمت سرویس بهداشتی رفت،نفس پر استرسی کشید و جواب داد
-الو سلام چیزی شده...
-کجایی؟
-من؟ بیرونم چطور
با دیدن سکوت کای ترس بدی به جونش افتاد
-ک...کای؟
-همین الان بیا خونه بدونه اتلاف وقت
-چرا؟
-همینکه گفتم!!
با دادی که کای زد به خودش لرزید و با لحنی آروم که خودشم بزور میشنید گفت:
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐌𝐚𝐟𝐢𝐚
Fanficسکوت شب می تونه دلیلی باشه برای شروع دلتنگی درست از همون لحظه ای كه بدونی شنونده ای نيست برای شنيدن دلتنگی هايت،تمام دلتنگی های من در دو کلمه خلاصه میشه...دوست دارم !؟ شاید اگه این دو کلمه رو به زبون نمیاوردی،من هرشب با چشمایی خیس به یادت نبودم...