آروم پلک هاش رو از هم فاصله داد و چشم هاش رو دور اتاق چرخوند کمی بلند شد به تاج تخت تکیه داد و متوجه خانمی که روی پتو دراز کشیده شد
کمی به جلو خم شد و با دیدن صورتش متوجه شد مادرشه،بغض کمرنگیکرد و نفس عمیقی کشید
آروم پاهاش رو حرکت داد که باعث شد زن از خواب سبکش بیدار بشه
زن سرش رو آروم از روی پاهای جنی بلند کرد و وقتی با چشمهای بازش مواجه شد،کمی شوکه شد ولی بعد نفس راحتی کشید
لبخند غمگینی زد و دست جنی رو گرفت
-حالت بهتره؟
-آره...میشه بگی چه اتفاقی افتاد؟
-خانم لی گفتن به خاطر شوکی که بهت وارد شد فشارت اومد پایین و از هوش رفتی
آروم سر تکون داد و خودش و ولو کرد
اتاق چند ثانیه توی سکوت فرو رفت تا اینکه با صدای آروم جنی سکوت اتاق شکسته شد
-این همه مدت کجا بودی؟
مادرش کمی صاف شد و سرفه الکی کرد
-راستش اون شب که پدرت رفت چند نفر ریختن توی خونه و منو با خودشون بردن،نمیدونستم کی هستن ولی خب حتما دلیلی داشتن برای اینکار شاید....
-داستان نمیخوام بشنوم فقط بگو چطوری فرار کردی
-کای منو...
مکس کوتاهی کرد و ادامه داد
-کای منو نجات داد
-از کی تاحالا فرشته نجات شده؟
-راجعبش اینطوری نگو بچه خوبیه...
جنی درحالی که چشماش بسته بود نیشخندی زد
-اره اتقدر آدم خوبیه که فرشته ها جلوش سر خم کردن
مادرش نفسکلافه ای کشید نمیتونست بهش دروغ بگه پس تصمیم گرفت هرچیزی که تا الان میدونه و تو عمارت اینسونگ دیده و شنیده رو بهش بگه
نمیتونست بزاره دخترش هم مثل خودش گول بخوره ،اونتو این یکسال خیلی جیسو رو قضاوت کرد
-باید یه چیزایی رو بدونی...که من...من خودم اینارو اتفاقی شنیدم
جنی گوشاش تیز شد و چشم ها رو باز کرد
°
°
°-لیسا نمیاد پایین؟
تهیونگ درحالی که قاشق رو تو دستش جابه جا میکرد روبه جونگ کوکی که مثل قحطی زده ها درحال خوردن بود گفت
-نه...گفت...میخواد...تنها با...شه
با دهن پر گفت و کمی آب خورد
رزی قاشق رو توی بشقاب ول کرد و کلافه گفت:
-کوک میشه اون دهن گشادت رو خالی کنی بعد صحبت کنی؟
جونگ کوک شونه ای بالا انداخت و به غدا خوردن ادامه داد
CITEȘTI
𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐌𝐚𝐟𝐢𝐚
Fanfictionسکوت شب می تونه دلیلی باشه برای شروع دلتنگی درست از همون لحظه ای كه بدونی شنونده ای نيست برای شنيدن دلتنگی هايت،تمام دلتنگی های من در دو کلمه خلاصه میشه...دوست دارم !؟ شاید اگه این دو کلمه رو به زبون نمیاوردی،من هرشب با چشمایی خیس به یادت نبودم...