پارت سوم

326 104 25
                                    

جان هر چی اتاقشو میگشت نمیتونست لنگه جورابشو پیدا کنه و دیگه احساس میکرد فاصله ای تا دیوونه شدن نداره. یه لنگه از جوراب سورمه ایش رو پوشیده بود ولی خبری از لنگه دیگه اش نبود. برای همین یه لنگه از یه جوراب مشکیش رو تو دستش نگه داشته بود و داشت فکر میکرد یعنی واقعا ممکنه اونجا کسی اینقدر بهش دقت کنه که تشخیص بده جوراباش لنگه به لنگه است؟!
جوراب سورمه ایش خیلی تیره است و واقعا به مشکی شبیهه ولی اگه حواسش نباشه و پاش رو بندازه رو اون یکی پاش و یکی هم اونجا باشه که بیناییش خیلی قوی باشه و بتونه تشخیص بده جوراباش با هم فرق دارند چی؟
اگه این باعث بشه اونا به این نتیجه برسن که همچین کسی رو که حتی از پس جفت کردن جوراباش برنمیاد نمیتونن استخدام کنن چی؟
یه ضربه آروم به در اتاقش خورد و سر چنگ با موهای مشکی به هم ریخته اش از لای در آروم اومد تو "گه؟"
جان سرش رو بالا آورد و دید که چنگ داره با نگرانی نگاش میکنه.
"حالت خوبه گه؟صبحانه میخوری؟"
جان برای دلخوشی چنگ یه لبخند کوچولو زد و سرش رو به علامت منفی تکون داد، غذا خوردن تو این وضعیتی که ممکن بود هر لحظه یه سکته قلبی بزنه اصلا ایده خوبی به نظر نمیرسید :"من خوبم ممنون چنگ ولی الان دیگه باید برم وگرنه به قطار مترو نمیرسم"
عصبی خندید و تصمیم گرفت بالاخره بیخیال گشتن دنبال جوراباش بشه و اون یکی لنگه جوراب مشکیش رو بپوشه. فقط باید تا رسیدن به اونجا دعا میکرد که خوش شانس باشه و تو شرکت "هوانگ-وانگ" هیچکس بیناییش زیادی خوب نباشه!
چنگ بهش لبخند زد و گفت "نگران به نظر میرسی گه"
جان چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و گفت "اونجا یه شرکت کوچک و معمولی نیست فسقلی، اونجا واقعا بزرگه!"
لبخند چنگ بزرگتر شد و جلوتر اومد و آروم زد پشتش "نگران نباش گه همه چی خوب پیش میره، هیچ کاری نیست که تو از پسش برنیای، تازه هایکوان گه هم اونجاست و حتما بهت کمک میکنه، درسته؟"
کمک؟ آره حتما!!
جان ترجیح داد فقط لبخند بزنه و با تکون دادن سرش حرفش رو تایید کنه و راجع به پیام خیلی مفید و دلگرم کننده ای که امروز صبح لیو براش فرستاده بود چیزی به چنگ نگه!
-خوب...امروز صبح رئیسم به طور نه چندان محسوسی راجع به تو سوال میپرسید...هاها داره کم کم جالب میشه!
جان بعد از خوندن این پیام از شدت هیجان و استرس نزدیک بود گوشیش رو از پنجره بندازه بیرون و با یادآوری خاطرات شب مهمونی و اینکه ممکنه امروز دوباره اون رو ببینه دستاش باز شروع به لرزیدن کردن.
******
پوزخند کوچیک روی لبای لیو باعث میشد ییبو فکر کنه اون خیلی بیشتر از چیزی که نشون میده میدونه. اونا توی ماشین در حال حرکت به سمت شرکت بودن و بعد از چند دقیقه ییبو سعی کرد خیلی عادی ! سر صحبت رو باز کنه :"خوب لیو ... اون دوستت که اون شب تو مهمونی همراهت بود نظرش راجع به شرکت ما چی بود؟"
و دقیقا از همون لحظه هم لیو با یه پوزخند رو اعصاب جواب تمام سوالاتش رو با جزئیات کامل داده بود. اینجور وقتاست که ییبو با خودش فکر میکنه واقعا چرا همچین آدمی رو به عنوان منشیش استخدام کرده!
ولی بعد یادش میاد که با اینکه لیو واقعا شخصیت رو اعصاب و آزاردهنده ای داره و برای تائو جاسوسیش رو میکنه ولی هیچکس مثل اون نمیتونه از پس کارهای ییبو به این خوبی بربیاد و همه چی رو همیشه سرجاش نگه داره.
از اطلاعاتی که تا حالا از لیو گرفته بود اینقدر فهمیده که شیائو جان بیست سالشه، سال دیگه تو رشته ارتباطات از دانشگاه فارغ التحصیل میشه و آخر هفته ها تو یه کافه کتاب به صورت پاره وقت کار میکنه. با دوستش تو یه آپارتمان کوچک تو پکن زندگی میکنه و همشهری لیوئه، از وقتی که به دنیا اومده لیو میشناستش، سرگرمی هاش کتاب خوندن و شیرینی پختنه و از تماشا کردن فیلمای ترسناک واقعا میترسه.
لیو مشغول تعریف کردن یه خاطره از دوران بچگی جان بود و ییبو واقعا نمیفهمید لیو چرا اینقدر هیجان داره و دستش رو بالا آورد تا بالاخره ساکتش کنه:" لیو ! فکر نمیکنی داری زیادی اطلاعات بهم میدی؟"
لیو خندید و سرش رو تکون داد :"واقعا متاسفم. ولی خوب شد که دیگه جلوی بقیه حرفامو گرفتین قبل اینکه خاطره اون روزی که فهمیدم به مردا علاقه داره رو براتون تعریف کنم!"
ابروهای ییبو بالا رفتن، بالاخره یه چیز به درد بخور از حرفای لیو فهمیده بود. تمام سعیش رو کرد که تو حالت صدا و صورتش نشون نده که از این قضیه  خوشحاله و فقط خیلی آروم گفت: "اوه؟"
لیو به اندازه کافی با ییبو کار کرده بود تا بتونه تشخیص بده کی داره تظاهر به بی تفاوتی میکنه و با دیدن عکس العملش پوزخندش بزرگتر شد. دیگه ماموریتش با موفقیت انجام شده بود پس با بیخیالی خندید و آروم و طوریکه مثلا داره با خودش حرف میزنه ادامه داد:" کاش اون لحظه تونسته بودم ازش عکس بگیرم...قیافه اش واقعا دیدنی بود"
ییبو یه لبخند کوچولو زد. دیگه بیشتر از این نمیتونست صبرکنه تا دوباره جان رو ببینه...

Never You and MeOnde histórias criam vida. Descubra agora