پارت پانزدهم

249 68 12
                                    


روز یکشنبه که از سفرش با ییبو به خونه برگشته بود حالش گرفته بود. البته خوشبختانه از اونجایی که بازیگر خوبی بود ییبو متوجه ناراحتیش نشد. اون تو یه پارادوکس سخت بین خواستن ییبو و پس زدنش گیر کرده بود. از یه طرف میدونست باید از ییبو فاصله بگیره اما از طرف دیگه هر روز برای داشتن توجهش حریص تر میشد. تو طول پرواز برگشتشون خیلی ساکت شده بود و ییبو که فکر میکرد سکوتش به خاطر خستگیشه اون رو تو بغلش گرفته بود و انگشتهاش رو توی موهاش میکشید و جان از حس آرامشش لذت میبرد.

وقتی به فرودگاه گیمپو رسیدن هنوز صبح زود بود و جان موفق شد ییبو رو راضی کنه که بذاره خودش تنهایی برگرده خونه. البته که ییبو اصلا از این بابت خوشحال نبود و حتی با آویزون کردن لباش سعی کرده بود خودش رو برای پسر کوچکتر لوس کنه تا شاید نظرش عوض بشه اما فایده ای نداشت. تو یه گوشه خلوت از فرودگاه جان یه عالمه بوسیده بودش و ازش خواست که یاد بگیره یکم صبورتر باشه و بعدم رفته بود.

وقتی تو راه برگشت به خونه تو اتوبوس نشسته بود دیگه به خودش اجازه داد یکم تو غصه هاش غرق بشه. دلش برای اون بهشتی که با ییبو توش بود تنگ شده بود. شب قبل همونجا روی بالکن تو بغل هم خوابشون برده بود و با بالا اومدن خورشید با هم بیدار شده بودن و اولین چیزی که بعد از بیدار شدن دیده بود قیافه خوابالو و لبخند بامزه ییبو بود و با خودش فکر میکرد کاش میتونست بیشتر همچین چیزی رو تجربه کنه. اما میدونست که نمیتونه، نمیدونست چه موقعی فقط میدونست که قراره همه چی تموم بشه و وقتی این اتفاق بالاخره میافتاد مطمئن بود خودش کسیه که قراره تیکه های قلب شکسته اش رو از روی زمین جمع بکنه.

امروز دوباره باید سر کار پاره وقتش به کافه میرفت. شیفت عصر رو برداشته بود و این یعنی باید تا یازده شب اونجا میموند و تو تمیز کاری کمک میکرد.

حدود دو ساعت از شیفتش گذشته بود که یه مشتری خوش قیافه با یه لبخند بزرگ و چشم های درخشان جلوی کانتر روبروش ایستاد. جان با لبخند گفت:"بله آقا؟ چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟"

مشتری به کانتر تکیه زد و مشغول خوندن منوی پشت سر جان شد و بعد با لبخند مستطیلی قشنگش گفت:"من یه هات چاکلت میخوام و پنج دقیقه از وقت تو رو!"

جان داشت سفارشش رو یادداشت میکرد که با شنیدن آخر جمله اش شوکه شد، با تعجب گفت:"ببخشید؟"

تا حالا دخترا و پسرای زیادی سعی کرده بودن باهاش لاس بزنن ولی هیچکدوشون تا حالا اینقدر مستقیم اینکار رو نکرده بودن.

حالا لبخند مشتری از صورتش پاک شده بود و با لحن سردی گفت:"هفته پیش با وانگ ییبو دیدمت. من دوست پسر سابقشم!" نگاه اون پسر دیگه درخشان نبود و یه تندی عجیبی توش بود که باعث شد جان ناخودآگاه به خودش بلرزه.

Never You and MeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora