پارت چهارم

308 94 20
                                    


-"اشعار دوران ناامیدی" یهو یه صدای بم و خش دار از یه جایی پشت سرش گفت و جان نزدیک بود از ترس کتاب رو بندازه زمین، آروم چرخید و دید که وانگ ییبو در حالی که یه کت و شلوار سورمه ای شیک پوشیده به میز کارش تکیه داده و داره بهش پوزخند میزنه.

جان از ترس میلرزید، احساس دزدی رو داشت که موقع ارتکاب جرم گرفتنش و داشت به این فکر میکرد که احتمالا باید با موقعیت کارآموزی و مزایاش خداحافظی کنه!

جان آروم کتاب رو سر جای خودش گذاشت و دوباره به طرف ییبو چرخید، سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی گفت:

"معذرت میخوام. لیو گه داشت اینجا رو به من نشون میداد، کتابخونتون واقعا جذابه و توجهم بهش جلب شد... من قصد نداشتم که..."

ییبو تکیه اش رو از میز برداشت و به طرفش اومد: "ممنونم، من عاشق کتابم و جمع آوری کتاب های خوب و خوندنشون جزو سرگرمی هام محسوب میشه"

جان سرش رو بلند کرد و لبخند زد:"واقعا مجموعه کتاب فوق العاده ایه اونم به چهارتا زبون!"

واقعا امیدوار بود بتونه با یکم چاپلوسی و خودشیرینی از این دردسری که لیو براش درست کرده فرار کنه.

ییبو خندید: "خودشیرینی؟ هوم...میبینم که پسر باهوشی هستی!"

جان حالا بیشتر هم شرمنده شده بود و از استرس دستش رو پشت گردنش میکشید. ییبو پرسید :"خوب حالا نظرت در مورد شرکت ما چیه جان ؟"

جان شوکه سرش رو بالا آورد و بهش خیره شد...

وانگ ییبو اسمش رو یادش مونده بود...

ییبو حالا به کتابخونه تکیه داده بود و انگشت های بلندش رو روی جلد کتابها می کشید، سه تا دکمه بالای پیراهن سفیدش رو باز کرده بود و جان میتونست قسم بخوره که تا حالا مردی رو با این جذابیت ندیده، برای اینکه بتونه این حسای عجیبی که تو دلش بودن رو کنترل کنه و جواب ییبو رو بده مجبور شد چندتا نفس عمیق بکشه :"من از اینجا خوشم اومده. امیدوارم بتونم تو این شرکت کار کنم و تجربه های جدیدی به دست بیارم"

نگاه ییبو دوباره به سمت لباش رفت و جان متوجهش شد و دوباره اون حس جاذبه عجیب سراغش اومد.

نگاه خیره ییبو اونقدر عمیق و با جذبه بود که جان احساس میکرد پوستش داره آتیش میگیره. ییبو به سمتش خم شد و پرسید:" نهار خوردی؟"

جان که انگار هنوز زیر طلسم ییبو بود فقط سرش رو به نشانه منفی تکون داد، ییبو لبخند زد و گفت :"پس بیا با من نهار بخور!"

Never You and MeOnde histórias criam vida. Descubra agora