پارت شانزدهم

239 61 23
                                    


جان با چشم هایی گرد شده از تعجب گفت:"ی... ییبو؟"

ییبو با دیدن قیافه به هم ریخته جان احساس کرد قلبش درد گرفته. چشم های قشنگش پف کرده و قرمز بودن و رد اشک هاش هنوز روی گونه هاش بود. از فکر اینکه خودشه که مقصر وضع الان جانه نفسش بند اومد. میخواست معذرت خواهی کنه، دلش میخواست پسر کوچکتر رو محکم تو بغلش بگیره و اشک هاش رو با بوسه هاش از روی صورت قشنگش پاک کنه اما انگار هیچ کلمه ای نمیتونست از دهنش بیاد بیرون. بعد از چند لحظه جان از جلوی در کنار رفت و گفت:"بیا تو"

ییبو سرش رو تکون داد و با قدم هایی آروم و نامطمئن اومد داخل. جان پشتش رو به ییبو کرد و به طرف مبل توی پذیرایی رفت و ییبو با نگاه کردن بهش هرلحظه بیشتر احساس گناه میکرد. پسر کوچکتر روی مبل نشست و با دستش کنارش ضربه زد، ییبو کنارش نشست، تمام مدت بهش خیره بود و میدید که جان چطوری نگاهش رو ازش میدزده. مثل اینکه مارک کار خودش رو کرده بود، شاید دیگه برای درست کرده همه چی خیلی دیر شده بود.

آپارتمانش تاریک بود و جان واقعا ترجیح میداد که چراغ ها خاموش بمونن. تاریکی ازش در مقابل ییبو محافظت میکرد. اینجوری حداقل ییبو نمیتونست ببینه اون واقعا تا چه حد داره عذاب میکشه.

خیلی آروم گفت:"معذرت میخوام که این هفته نتونستم جوابت رو بدم و باهات در تماس باشم راستش خانم کیم یه دفعه خیلی حجم کارم رو زیاد کرد و..."

ییبو دستش رو روی زانوی جان گذاشت و گفت:"میدونم که راجع به مارک میدونی"

جان با تعجب بهش خیره شد و پرسید:"چطوری میدونی؟"

نور کمی از چراغ های خیابون تو خونه میومد اما همون هم برای جان کافی بود تا بتونه درموندگی توی نگاه ییبو رو ببینه.

"لیو سعی کرده بود برات راجع بهش تحقیق کنه، مگه نه؟ لوهان سیستم اطلاعاتی رو یه جوری طراحی کرده بود که اگه کسی خواست به فایل های مارک دسترسی داشته باشه بهش هشدار بده و اینطوری فهمیده بود"

"اوه!"

ییبو ادامه داد:"و من مطمئنم که مارک یه داستان دروغی برات تعریف کرده"

جان گفت:"بهم دروغ گفته؟ اما لیو همه چیزایی که مارک گفته بود رو تایید کرد"

ییبو سریع سرش رو تکون داد و گفت:"لیو حقیقت رو نمیدونه، من اون رو چند وقت بعد از اون ماجرا استخدام کردم. فقط من و تائو و لوهان حقیقت جریان رو میدونیم و الان قراره تو هم بفهمی"

جان لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت:"تومجبور نیستی برام تعریف کنی"

"ولی تو باید بدونی"

Never You and MeOnde histórias criam vida. Descubra agora