پارت یازدهم

237 68 6
                                    


وقتی ییبو در رو باز کرد جان با دیدن صحنه روبروش نتونست جلوی لبخند بزرگی که داشت میومد رو لباش رو بگیره. ییبو تیشرت و شلوار راحتی طوسی پوشیده و موهاش رو تو صورتش ریخته بود و انگار داشت آشپزی میکرد چون یه پیشبند بامزه بسته بود و یه ملاقه هم تو دستش بود.

جان با دیدن نوشته روی پیشبندش خنده اش گرفت. ییبو با گذاشتن دست آزادش پشت جان اون رو به داخل راهنمایی کرد. وقتی در بسته شد جان یهو به سمت ییبو خم شد و یه بوسه سریع رو لبای مرد بزرگتر گذاشت. ییبو که نمیدونست باید تعجب کنه یا ذوق کنه با گیجی پرسید:"این برای چی بود؟"

جان خندید، به نوشته روی پیشبندش اشاره کرد و گفت:"خوب پیشبندت خیلی واضح ازم خواست که آشپز رو ببوسم!"

ییبو همونطور که به پسر روبروش خیره بود خندید و سرش رو تکون داد، جان یه لباس صورتی کم رنگ و شلوار لی آبی پوشیده بود و با این لباس حتی از چیزی که بود هم کم سن تر به نظر می رسید. از موهای نم دارش معلوم بود تازه حموم بوده و ییبو واقعا دلش میخواست الان دستش رو تو اون موهای نرم ببره، آخه اون چرا اینقدر کیوت بود!

تلاش کرد تا خودش رو کنترل کنه و فقط دستش رو پشت گردن پسر کوچکتر برد وگفت:"با این لباسا خیلی خوب شدی"

جان که از خجالت صورتش همرنگ لباس تنش شده بود سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:"امم... خیلی ممنون... راستش این لباس رو از حراجی خریدم" اما یهو با فهمیدن اینکه الان چی از دهنش در رفته بیشتر قرمز شد و توی لپش رو گاز گرفت. آخه واقعا چرا نمیتونست جلوی زبونش رو بگیره که حرف زیادی نزنه!

ییبو با یه لحن جدی گفت:"حراجی ها بهترین دوست هر دانشجویی هستن!" با خنده ادامه داد:"من که هیچ وقت کت چرمی که تو یه حراجی 11 دلار خریدم رو فراموش نمیکنم!"

جان هم بالاخره تونست بخنده و سرش رو آورد بالا، یه محبت و ملایمت خاصی تو نگاه ییبو بود که جان رو مسحور خودش میکرد. مرد بزرگتر وقتایی که خارج از اون قالب مدیرعاملیش بود واقعا شخصیت متفاوتی داشت و جان خیلی دوست داشت میتونست همه جنبه های شخصیتی ییبو رو ببینه و باهاشون آشنا بشه اما بعید میدونست اونقدری وقت داشته باشه که بتونه اینکار رو بکنه. یه دفعه انگار دلش گرفت. به هر حال اون و ییبو قرار نبود مدت زیادی کنار هم بمونن، درسته؟

برای اینکه زودتر جلوی غمی که داشت همه وجودش رو میگرفت بگیره لبخند زد و گفت:"خوب سرآشپز وانگ امشب قراره چی بخوریم؟"

ییبو لبخند بزرگی زد و گفت: "خوراک گوشت خوک با نودل برنج، امیدوارم با غذاهای تند مشکلی نداشته باشی"

Never You and MeOnde histórias criam vida. Descubra agora