پارت سیزدهم

246 66 5
                                    


گنجشک ها داشتن پشت پنجره آواز میخوندن و نور ملایم خورشید از لای پرده های ارزون قیمت آپارتمان کوچک توی اتاق میتابید. اینبار این جان بود که زودتر از خواب بیدار شد و آروم لای چشم هاش رو باز کرد. امروز هم یه یکشنبه آروم دیگه بود فقط با این تفاوت که الان دستای ییبو محکم دورش پیچیده و هر دوشون لخت زیر پتو کنار هم خوابیده بودن.

جان سعی کرد آروم تو جاش بشینه که ییبو یه وقت بیدار نشه. دیشب متوجه سیاهی زیر چشم های ییبو شده بود و حالا عذاب وجدان داشت که با این خستگی که ییبو داشت باهاش خوابیده بود، شاید بهتر بود به جای اینکه اشتیاقش رو نشون بده سعی میکرد مرد بزرگتر رو بیخیال کنه تا بیشتر از این خسته نشه. پس حداقل الان باید میذاشت یکم بیشتر بخوابه. آروم انگشتهاش رو روی شونه ییبو کشید، دقیقا جایی که دیشب خودش یه مارک گذاشته بود.

رابطه دیشبشون با دفعه های قبل متفاوت بود، جان خودش هم نمیدونست چرا و چطوری اما یه چیزی فرق داشت. اون جوری که دیشب ییبو باهاش عشق بازی کرده بود،اونم نه یه بار بلکه دو بار، با همیشه فرق داشت.

بار اول سریع و کثیف و پر از شهوت بود اما بعد از یه شام سریع و یه مکالمه کوتاه دیگه، ییبو آروم همه چی رو جلو برده بود و جان اونقدری اطلاعات داشت که بتونه فرق به فاک دادن و عشقبازی کردن رو تشخیص بده و خوب میدونست کاری که ییبو داره باهاش میکنه قطعا مورد دومه!

جان با یادآوری خاطرات دیشب دستش رو روی لباش کشید. دیشب انگار ییبو سیری نداشت و هیچی براش کافی نبود و بازم بیشتر میخواست اما اون طوری که با ملایمت لمسش میکرد و نگاه با محبتش برای جان حس عجیبی داشت. انگار که برای ییبو یه موجود با ارزش بود.

ییبو همونطور که آروم انگشت هاش رو روی استخون ترقوه اش میکشید زمزمه کرد:"راستی تو میدونستی خیلی فوق العاده ای!"

جان که از این تعریف یهویی شوکه شده بود با گیجی پلک زد و برای اینکه قرمزی لپاش رو قایم کنه سرش رو پایین انداخت، اونا روی تخت جان نشسته بودن و تا همین چند دقیقه پیش ییبو داشت راجع به کارای تائو غرغر میکرد و جان داشت تلاش میکرد جلوی خنده اش رو به خاطر قیافه با نمک ییبو بگیره اما مرد بزرگتر یهو ساکت شد و تصمیم گرفت بهش بگه که فکر میکنه "اون خیلی فوق العاده است"!

جان میخواست سرش رو بالا بیاره تا به خاطر این تعریف تشکر کنه که ییبو یهو اونقدر کشیدش جلو تا پارچه تیشرتش به بالاتنه برهنه ییبو چسبید، ییبو سرش رو جلو برد و برای بار هزارم تو اون شب لباش رو تصاحب کرد، یه جوری با احساس و اشتیاق میبوسیدش که تمام حواس جان رو مثل یه ماده مخدر تحت تاثیر قرار داده بود و حالا اون فقط بیشتر میخواست، تمام چیزی که ییبو میتونست بهش بده رو میخواست. بعد از چند دقیقه ییبو یکم عقب رفت و رو لباش زمزمه کرد:"جان میخوامت..."

Never You and MeOnde histórias criam vida. Descubra agora