لینو غذا رو میجوید و عمیق مشغول آنالیزش بود. هیونجین هم تیکه ای راویولی توی دهنش گذاشته بود و این بین فلیکس درحال غش کردن از استرس بود.وقتی لبخند محو هیونجین رو برای ثانیه ای دید نفس حبس شده توی سینه ش رو به بیرون فوت کرد.
لینو بعد از قورت دادن لقمه شروع به صحبت کرد:
-طعمش خوبه، همون چیزیه که از راویولی انتظار داریم اما خمیر از پیشت یکم اورکوک(overcook به معنای زیادی پخته شده) شده! به طور کلی برای بار اول خوبه.
وقتی جمله ی لینو تموم شد هیونجین به حرف اومد:+برای کسی که تاحالا سمت گاز و پختن نرفته مشخصا خوبه!
فلیکس تعظیم کاملی کرد و جواب داد:
_ممنون شف. ممنون رییس.
لینو به در آشپزخونه اشاره کرد:
-حالا برو سر کار هر روزت.
فلیکس بعد از تعظیم مجدد، بشقاب های روی میز رو جمع کرد و سمت آشپزخونه رفت.
لینو دستاش رو توی جیب پیشبندش برد:
-دیروز کس خاصی اومده بود؟
هیونجین سر بلند کرد:
+چطور؟
-لی بیومسوک رو میشناسم. آدم عوضیه!
هیونجین جواب داد:
+بدتر اینه که لی بیومسوک پدر فلیکسه!
ابروهای لینو بالا رفت:
-واقعا؟ این اوضاع رو پیچیده میکنه.
هیونجین سر تکون داد:
+برامون خطرناکه ولی چیکار میتونیم بکنیم؟ نمیشه که اون بچه رو انداخت بیرون..
لینو سر تکون داد:
-ما داریم راه درست رو میریم. نگران چیزی نباش
و سمت آشپزخونه رفت تا به بقیه ی کارهاش برسه.
*
*
*از مدرسه اومده بود و بعد از خوردن عصرونه مشغول حل کردن تمرین های ریاضی بود.
روی سکوی کنار پنجره نشسته بود و کتاب هاش دورش ریخته بودن، از پنجره نگاه کوتاهی به بیرون انداخت و پسرعموش رنجون رو دید.از دانشگاه برمیگشت و یجی خیلی واضح افتادگی شونه هاش رو از خستگی دید.
خواست بره پیشش اما حساب کرد عوض کردن لباس و دوش گرفتنش نیم ساعتی طول میکشه پس تصمیم گرفت نیم ساعت بعد سراغش بره.خانواده ی هوانگ از بیرون مجلل و با شکوه به نظر میرسید اما از درون مثل یه تخت سلطنتی پوسیده و کرم خورده بود.
از وقتی پدر یجی و بعد از اون پدربزرگش از دنیا رفتن و زمام امور به دست عموش افتاد خونه تبدیل به پادگان نظامی شده که فرماندهی اون به دست عموش بود.
اون مرد که مینجو نام داشت پسرش رنجون رو علی رغم علاقه ی شدیدش به پزشکی مجبور به تحصیل توی رشته ی مدیریت مالی کرده بود تا بعد از مینجو اداره ی اموال خانواده ی هوانگ به عهده ی رنجون باشه.
رنجون هم که میدونست چاره ی دیگه ای نداره مطیع دستورات پدرش بود و روز به روز از درون فرسوده تر میشد.
YOU ARE READING
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐲𝐤𝐢𝐝𝐬 • 𝐇𝐲𝐮𝐧𝐥𝐢𝐱
Fanfiction«بچه های ولگرد» داستان زندگی پسرهاییه که از هیچ خودشون رو به جایگاهی که لایقش هستن رسوندن و دقیقا در لحظه ای که در اوج آرامش و سکون هستن سر و کله ی پسر دبیرستانی بنام فلیکس پیدا میشه. آیا بنگچان و هیونجین میتونن عواقب حضور فلیکس رو کنارشون کنترل کن...