14

982 96 52
                                    

یک هفته گذشته بود و کار بازسازی رستوران با سرعت خوبی پیش می‌رفت. بنگچان تمام روز رو توی رستوران و کنار تیم بازسازی میگذروند و فقط برای دوش گرفتن و چند ساعت خواب به خونه می‌رفت. هیونجین هم معمولا همراهیش میکرد تا کمی از سنگینی بار روی دوش بنگچان برداره. هان هنوز برنگشته بود چرا که مادرش اصرار کرده بود حالا که مرخصی داره بیشتر پیششون بمونه و دلتنگی عمیقأ لینو‌ رو اذیت میکرد. فلیکس بیشتر زمان خودش رو توی خونه میگذروند و با خوندن کتاب های مختلف سعی میکرد اطلاعات تئوری خودش درباره ی آشپزی رو برای آزمونی که در پیش داشت افزایش بده. یک روز کامل توی خونه میموند و درس میخوند و روز بعدی مواد اولیه میخرید و به رستوران ناهار میبرد. میز هاش هربار رنگین تر از دفعه ی قبلی میشد و درکنار کمک به بنگچان و هیونجین، فلیکس مشغول پرورش خلاقیت هاش در زمینه ی آشپزی بود.یجی ده روزی میشد که هیچ خبری از بنگچان نداشت. دلش حسابی تنگ شده بود از طرفی نه زنگ میزد و نه پیام میداد چون میدونست رییس بنگ چقدر سرش شلوغه اما قلبش نمیتونست اینو‌ بپذیره. قلبی که عمیقأ به اون مرد خوش قلب دورگه با لبخند درخشانش علاقه مند شده بود. تصمیم گرفت بعد از مدرسه یه سر به رستوران بزنه شاید شانس دیدن بنگچان رو یپدا کنه .
کاپشنش رو مرتب کرد و شالگردن آبی آسمونی رو دور گردنش پیچید، عصر بود و هوا سوز داشت.‌ راننده رو دک کرد و با تاکسی سمت رستوران راهی شد. استرس داشت و قلبش میتپید.‌ میدونست نباید به اون مرد دل ببنده و میدونست اگر دستش رو‌بشه چه عواقب دردناکی منتظرشه، همینطور میدونست که چه بخواد چه نخواد سرنوشتش با رنجون گره خورده، رنجونی که خودش عاشق کس دیگه بود! اما یجی فقط نوزده سال داشت و مرد رویاهاش رو پیدا کرده بود. مردی که بجای اسب سفید داشتن اغلب سیاه میپوشید، اونقدر قد بلند نبود اما بدن عضلانی داشت، از ییخوابی رنج میبرد اما کل روز لبخند میزد. یجی چطور میتونست عاشق همچین مردی نشه؟ حتی اگر برای یک روز هم فرصت داشت دلش میخواست تک تک دقیقه های اون ۲۴ ساعت رو به بنگچان فکر کنه.

تاکسی جلوی در شیشه ای بزرگ که جلوش بنر « در دست تعمیرات» نصب شده بود ایستاد. یجی‌پیاده شد و سمت در رفت، با دیدن اون بنر دلش گرفت اما خودش رو دلداری داد چون میدونست پسرای ولگرد قوی تر از گذشته برمی‌گردن.

لای در کمی باز بود پس یجی آروم سرک کشید، صدای صحبت کارگر ها به گوش می‌رسید. کمی جلوتر رفت و بالاخره پشت یکی از میز ها مرد رو دید.

بنگوان سرش رو روی بازوش روی میز گذاشته بود و عمیق به خواب رفته بود. بافت مشکی ساده و شلوار کتان مشکی پوشیده بود، یجی توی ذهنش زمزمه کرد «کینگ مشکی پوش!» و بی صدا خندید. با قدم های آهسته جلو رفت و کنارش ایستاد. خستگی توی چهره ی آروم مرد نمایان بود، موهای مشکی رنگش سرگردون و کمی نامرتب بودن و لبهاش کمی فاصله داشتن تا هوا از بینشون عبور کنه. یجی دلش میخواست ساعتها بشینه و اون منظره رو تماشا کنه. حتی دلش میخواست تا آخر عمر این منظره رو تماشا کنه. رنجون رو به عنوان برادر بزرگتر دوست میداشت اما آرزو ش این بود که بانوی خونه ی بنگچان باشه. هر روز صبح زندگیش رو با دیدن این چهره شروع کنه و هر شب کنار این مرد به خواب بره. هرچند میدونست آرزوی محالیه!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 22 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐒𝐭𝐫𝐚𝐲𝐤𝐢𝐝𝐬 • 𝐇𝐲𝐮𝐧𝐥𝐢𝐱 Where stories live. Discover now