دستش رو روی رومیزی سفید رنگ میکشید تا چروک هاشو از بین ببره. شمع های کوچیک و بزرگ رو طبق چیدمان همیشگی روی میز گذاشت و همه چیز برای خوردن یه شام عالی روی اون میز آماده بود.اما هان جیسونگ حال چندان خوبی نداشت. از صبح که بیدار شده بود و تصویر واضع اتفاق شب گذشته توی ذهنش مرور شد بهم ریخته بود.
قبل از اینکه لینو حتی بیدار بشه به سرعت خونه ش رو ترک کرده بود تا حتی باهاش مواجه نشه .
درحال حاضر اصلا آمادگیش رو نداشت.هان از اون تایپ آدم هایی نبود که اتفاقات مستیش رو به یاد نیاره و اون روز از این بابت حسابی خودش رو لعنت میکرد چرا که با تمام وجود دوست داشت مغزش پاک میشد و بوسه ی شب گذشته شونرو به یاد نمیآورد.
میز بعدی رو هم آماده کرد و اونقدر غرق فکر بود که اصلا متوجه چجوری انجام دادنش نبود. بدنش مثل یک ربات حرکات همیشگی رو انجام میداد و مغزش تماما درگیر لینو و اتفاق شب گذشته بود.
هان خودش رو بابت بوسیدن لینو سرزنش نمیکرد، اون در کمال وقاحت این بوسه رو دوست داشت. اون لینو رو دوست داشت اما حسمیکرد با این کار از اعتماد دوستش سواستفاده کرده و به حریم شخصیش بدون اجازه ی خودش قدم گذاشته.
«کاش لینو این رخداد رو به یاد نداشته باشه...»
چیزی بود که قلب هان با ناامیدی تمام آرزوش میکرد.-ظهر بخیر شف!
لینو در جواب گارسون جوون سر تکون داد و مسیر رختکن رو در پیش گرفت. توی مسیر متوجه هان جیسونگی شد که با سر پایین و شونه های افتاده مشغول مرتب کردن میز ها بود.
چند لحظه ای سر جاش مکث کرد و به حرکات هان چشم دوخت، انگار جیسونگ در ناراحت ترین حالت ممکن بود.
ترجیح داد الان سراغش نره،حدس زدن علت ناراحتی جیسونگ کار سختی نبود.
احتمالا اتفاق شب گذشته رو به یاد آورده و حسابی پشیمون شدهبود.
لینو دکمه های جفتی پیراهن سفید رنگش رو جلوی آینه بست و پیشبندش رو محکم گره زد، چند ثانیه ای توی آینه به خودش خیره شد و نگاهش بی اراده به لب های خودش دوخته شد.
لبهایی که دیشب بعد سالها کسی رو بوسیده بودن و اون مرد همکارش هان جیسونگ بود.
لینو پشیمون نبود، درواقع باید بگیم قلب لینو اصلا پشیمون نبود ( هرچند مغزش هنوز هم بهش غر میزد)
اینکه متوجه شدهبود هان از کار کرده ی خودش حسابی پشیمونه قلبش رو به درد میآورد. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
_حالا که اون از این بابت پشیمونه باید طوری رفتار کنیم انگار هیچی یادمون نمونده!
مخاطب جمله ش قلب و مغز غرغروی خودش بود!
راستی از کی شروع به حرف زدن با خودش کرده بود؟
YOU ARE READING
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐲𝐤𝐢𝐝𝐬 • 𝐇𝐲𝐮𝐧𝐥𝐢𝐱
Fanfiction«بچه های ولگرد» داستان زندگی پسرهاییه که از هیچ خودشون رو به جایگاهی که لایقش هستن رسوندن و دقیقا در لحظه ای که در اوج آرامش و سکون هستن سر و کله ی پسر دبیرستانی بنام فلیکس پیدا میشه. آیا بنگچان و هیونجین میتونن عواقب حضور فلیکس رو کنارشون کنترل کن...