پتوی خاکستری رنگ دور شونه هاش پیچیده شده بود و روی لبه ی جدول نشسته بود. اندوه و عذاب وجدان تمام وجودش رو در بر گرفته بود و مدام خودخوری میکرد.خودش رو مقصر رخداد پیش اومده میدونست.
«اگه من هیچوقت به این رستوران نمیومدم پدرم اینطوری سعی در تخریبش نداشت.»
جمله ی که توی ذهنش بود رو به زبون آورد. هیونجین و بنگچان چند قدمی فلیکس مشغول صحبت بودن. زمزمه ی پسر توجه دو مرد رو جلب کرد.
بنگچان حال چندان مساعدی نداشت، عصبی بود اما سعی داشت خویشتن دار باشه.
سمت فلیکس چرخید و مقابلش خم شد:
+خوب بهم گوش کن فلیکس. حتی اگر تو هیچوقت پات رو اینجا نمیگذاشتی پدرت و همکاراش تمام تلاششون رو برای از بین بردن اینجا میکردن. میدونی چرا؟
هیونجین کنار فلیکس نشست و حرف بنگچان رو ادامه داد:-چند صد متری اینجا یه مجتمع خیلی بزرگ درحال ساخته، مجتمعی که شامل مرکز خرید و یه رستوران لوکس و گرون قیمته، پدرت اصلی ترین سرمایهگذار این پروژه ست.
بنگچان ادامه داد:
+چند ماه پیش خبرهای غیر رسمی پیچید درباره ی اینکه قراره بازرس های میشلین به رستوران ما بیان. مشخصا اگر رستوران ما ستاره ی میشلین بگیره پروژه ی اونها یه شکست بزرگ میخوره!
فلیکس با دقت به صحبت دو مرد گوش میداد، هیونجین صحبت رو کامل کرد:
-تو اگر یه پولدار اهل کلاس باشی ترجیح میدی یه رستوران تازه تاسیس بری که هیچ شناختی ازش نداری یا رستورانی که سرآشپزش یه ستاره ی میشلین داره؟!
بنگچان دستش رو روی شونه ی فلیکس گذاشت و اونو کمی فشرد:+رستوران رو توی کمترین زمان ممکن بازسازی میکنیم. ما قوی تر از این حرفاییم.
هیونجین بلند شد و بنگچان بازوی فلیکس رو گرفت تا بلندش کنه:
+برمیگردیم خونه.
هر سه مرد توی ماشین نشستند. بنگچان فلیکس رو به پانسیون رسوند و بعد دو برادر راهی خونه ی خودشون شدن.
-فکر میکنی پس اندازمون برای بازسازی آشپزخونه کافیه؟
هیونجین پرسید و به نیمرخ بنگچان چشم دوخت. بنگچان سر تکون داد:
+احتمالا آره ، ظرف ده روز آینده بیمه هم خسارت آتش سوزی رو بهمون میده. فردا صبح میرم دنبال یه پیمانکار!
-بیا دعا کنیم توی مدت بازسازی سر و کله ی بازرس میشلین پیدا نشه !
*
*
*اسپرسوی تلخش رو مزه مزه کرد، اوقاتش از اسپرسوش هم تلخ تر بود. خودش هم خوب حس میکرد توی چه لجنی داره دست و پا میزنه ولی چاره ای نداشت. روزی که اولین قدم رو توی این راه گذاشت دیگه شانسی برای برگشت باقی نموند.
YOU ARE READING
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐲𝐤𝐢𝐝𝐬 • 𝐇𝐲𝐮𝐧𝐥𝐢𝐱
Fanfiction«بچه های ولگرد» داستان زندگی پسرهاییه که از هیچ خودشون رو به جایگاهی که لایقش هستن رسوندن و دقیقا در لحظه ای که در اوج آرامش و سکون هستن سر و کله ی پسر دبیرستانی بنام فلیکس پیدا میشه. آیا بنگچان و هیونجین میتونن عواقب حضور فلیکس رو کنارشون کنترل کن...