1

903 75 7
                                    

بعد از ۴ ساعت تمرین. ساعت حدود ۳ صبح بود. بدن درد لعنتی پسر باعث میشد با هرچند قدم که به سمت خونه برمیداشت یه اخی بگه و دستشو دو طرف بدنش بمالونه که کمی گرم تر شه. سرمای هوا باعث شده بود خستگیش بیشتر بشه. موقع ظهر هوا گرم بود و اون لباس گرمی نپوشیده بود. دستشو بهم مالید و توی هوا ها کرد. خیلی خسته بود.پاهاش دیگه جون راه رفتن نداشتن. جاده خلوت بود. از استدیوی تمرین تا خونه راه طولانی بود اما ظهر تصمیم گرفته بود پیاده روی کنه. به خودش برای تصمیمی که در گزشته گرفته بود لعنتی فرستاد.
_اخه چی فکر میکردی.پسره احمق.ماشین کوفتیو اگه میووردی اینطوری یخ نمیزدی .
تو همین فکرا بود که نور ماشینی از دور بهش نزدیک میشد.کمی ترسید. هوا تاریک بود و کسی تو جاده نبود.
ماشین ایستاد.پسر سعی کرد به راهش ادامه بده.
+جیمین!
به صدای بم و اشنایی که صداش میزد برگشت.
-اوه! یونگی..امم.ای..اینجا چیکار میکنی؟چرا خ..خونه نرفتی هنوز؟
پسر از سرما به خودش میلرزید و حرف هاش رو بریده بریده میگفت.
یونگی نزدیک تر اومد.
+خدای من...داری از سرما میلرزی.
کتش رو در اورد و روی شونه های جیمین گزاشت.
- نیازی نیست...خودت سردت میشه...
+سوار ماشین شو...
- امم.نه من خودم میتونم بر...
+ گفتم سوار شو.
جیمین با لحن دستوری یونگی ساکت شد و سوار ماشین شد.
یونگی درجه بخاری ماشین رو بیشتر کرد و به جیمین نگاهی انداخت.
+ گرم تر شدی؟ نیازه بیشترش کنم؟
جیمین که احساس گرمای خیلی خوبی داشت و از شدت خستگی دیگه نای حرف زدن نداشت سرش رو تکون داد.
- ممنونم.خیلی بهتر شد.
یونگی به چهره جیمین با دقت نگاهی کرد.چشماش از خستگی در حال بسته شدن بودن.لب هاش از سرما قرمز تر شده بودن.لب های پفکی قشنگ پسر چندلحظه ایی حواسشو پرت کرده بود.
ماشین رو روشن کرد و وارد جاده شد.
+خب..خونه ات ک...
روبه جیمین کرده بود و دید که اون خوابیده.
لبخندی ناخوداگاه رولبهاش نشست.چقدر کیوت خوابیده بود.
+چرا لبخند میزنی احمق.چت شده...
به راه ادامه داد که احساس کرد صدایی مثل صدای ناله میشنوه.
جیمین تو خواب اروم ناله میکرد. یونگی ماشین رو بقل زد و متوجه شد بدنش میلرزه.
+جیمین...بیدارشو...خوبی؟
تکونش داد که متوجه گرمای بدنش شد. دستش رو روی صورت جیمین گزاشت. داغی زیادش اون رو به استرس انداخت.
+تب کردی...
ماشین رو با سرعت روشن کرد و به سمت خونه اش راه افتاد.
ماشین رو پارک کرد.جیمین رو براید استایل تو دستاش گرفت و وارد خونه شد.
صدای ناله های از روی مریضی جیمین باعث میشد استرس و ناراحتیش بیشتر بشه.
اون رو اروم روی تخت گزاشت. کتش رو در اورد.لباسش از عرق سردی که کرده بود خیس شده بود.بدنشو به ارومی بلند کرد و لباسشو از تنش دراورد.پوست سفید پسر باعث شد چشماش از زیبایی بدنش گرد بشن. خودشو تکون داد و گفت: مین یونگی.چه مرگت شده...حواستتو جمع کن.
جسه ی کوچیک جیمین در برابر لباس های بزرگ یونگی .... کوچیکترین لباسشو از کشو دراوردو تنش کرد. لباس گشاد توی تن جیمین هیچوقت انقدر اون لباس زیبا نبوده.که الان توی تن اون پسر هست.
روی تخت درازش کرد. ظرف اب و پارچه ایی اورد .پارچه رو نم دار کرد و اروم روی پیشونی جیمین گزاشت. جیمین کمی به خودش لرزید و ناله ی ارومی کرد‌.
شوگا بی اراده‌. دستشو روی موهای پسر کشید.
+اروم باش عزیزم.چیزی نیست...
از حرفی که زد تعجب کرد اما نگرانیش برای اون پسر بیشتر حواسشو پرت میکرد.
به صورتش دست گزاشت و حس کرد تبش کمی پایین تر اومده. خواست از کنار تخت بلند شه که دست کوچیکی کنار استینشو گرفت.
جیمین تو خواب و بیداری بود.
- ن...نرو..
شوگا متعجب سرجاش ایستاده بود.
کنار تخت نشست و به جیمین نگاه کرد.
+باید برم برات دارو بگیرم.زود برمیگردم.
پتورو روی تنش کشید و از خونه بیرون رفت.
بعد از چنددقیقه با نایلون داروهای سرماخوردگی تب بر برگشت.
به اتاق رفت .جیمین خواب بود. کنارش نشست.
+ جیمین..لطفا سرتو بالا بگیر.باید اینارو بخوری تا بهتر شی.
اما اون از خستگی توی خواب عمیقی بود.
یونگی دستی به موهاش کشیده و اهی گفت.
روی تخت کنار جیمین نشست و تنش رو بلند کرد و روی رون پاهاش گزاشت. صورت قشنگش مثل فرشته ها بود. سرش رو بالا اورد و قرص رو تو دهن جیمین گزاشت.
+دهنتو باز کن عزیزم.اینو باید بخوری.
جیمین تو خواب کمی دهنشو باز کرد و قرص رو با مقداری اب خورد و سرش رو به رون های یونگی برگردوند.
یونگی بدون اینکه اختیاری در کارش داشته باشه دستشو روی موهای جیمین برد و نوازش کرد.
...
صبح در حالی که نور از لابه لای پرده به چشم هاش میتابید .چشم هاشو کمی باز کرد. احساس وجود گرمای خوشایندی رو زیر سرش داشت. چشم هاشو کمی بازتر کرد و با دیدن صورت یونگی که خواب بود.کمی تعجب کرد. پسر سرش رو از روی سینه یونگی بلند کرد.تکون خوردن اون باعث شد یونگی با نگرتنی بلند شه.

+چیشده...خوبی؟ چیزی نیاز داری؟
یونگی کل شب رو نخوابیده بودو هر چند ساعت تب جیمین رو چک میکرد.
جیمین متوجه خستگی اون شد و به نگرانی اون کمی لبخند زد.
-بهترم. ممنون که مراقبم بودی.کل شب رو نخوابیدی..بهتره من برم تا استراحت کنی.
خواست از تخت بلندشه که یونگی مچ دستشو گرفت.جیمین با تعجب به دستش نگاه کرد.یونگی که متوجه شد.دستش رو رها کرد.
+امم.میشه...نری؟ تو هنوز مریضی...و ممکنه حالت بدترشه..
جیمین کمی مکث کرد.
-مشکلی نیست.من حالم خوبه.بازهم ممنون.
و لباسشو گرفت و از خونه بیرون رفت.
یونگی احساس خوبی نداشت.از طرفی دلیل این احساس بدو نمیدونست.
سرش رو روی بالشت گزاشت و نفهمید که کی خوابش برد...
ظهر یونگی به محل تمرین رفت و اولین نفری که با چشم هاش دنبالش میگشت.جیمین بود.
نامجون گفت که جیمین امروز نمیتونه بیاد و استراحت گرفته چون سرما خورده.
یونگی کمی خیالش از اینکه اون استراحت گرفته راحت شد و از طرفی نگران بود که وضعیتش بدتر نشده باشه.
تا چند ساعت تمرین رقص تموم شد.یونگی با خستگی زیاد سوار ماشین شدو به سمت خونه راه افتاد.تمام مسیر به فکر این بود که جیمین حالش بهتر شده یا نه.
گوشی رو گرفت و شماره گرفت.
- بله؟
+امم.س..سلام.جیمین.خواستم تماس بگیرم و بپرسم که حالت بهتر شده؟
جیمین لبخند ناخوداگاهی زد از اینکه اون نگران سلامتیش شده بود .
-اوهوم.حالم بهتره.تبم قطع شده.فردا میام سر تمرین.
+اوع.چقدر خوب.خوشحالم کع بهتری. امم.شب بخیر؟
-شب بخیر یونگی.
یونگی‌خیالش کمی‌جمع شد از حال اون.
.
.

My strawberry Where stories live. Discover now