4

332 39 24
                                    

جیمین اروم چماشو باز کردو با دیدن صورت یونگی نزدیک به صورتش لبخند زدو نوک دماغشو بوسید.
با یاداوری اینکه یونگی توی دوران راتش به سر میبره کمی از کرده ی خودش پشیمون شد.اون میترسید یونگی بهش صدمه بزنه اما میدونست اون میتونه حتی گرگ الفای سرکششو اروم کنه تا بهش صدمه نزنه. یونگی با احساس فرومون های استرس جیمین چشماشو باز کردو به جیمین نگاه کرد.جیمین صورتشو از یونگی گرفت.یونگی خندیدو کمر جیمین رو گرفت و اون رو روی بدن خودش گزاشت.
+جوجه کوچولوی من...نگران چی بودی؟
-هی..هیچی..
یونگی خندیدو با لحن الفایی محکمش گفت: گفتم گرگ من نگران چی بود؟
جیمین کمی ترسید و گفت: تو...توی رات رفتی؟
یونگی که متوجه دلیل ترس امگای کوچولوش شد کمی ناراحت شد و به خودش و کرده هاش لعنتی فرستاد.اروم جیمین رو کنار خودش گزاشت و از تخت بلند شد.جیمین که متوجه شد خواست چیزی بگه اما یونگی پتو رو روی جیمین کشید.
+بیشتر بخواب..
و از اتاق بیرون رفت..
جیمین نمیدونست باید چیکار کنه..از تخت پایین اومد و پتورو روی سرو تنش گزاشت .از اتاق بیرون رفت و یونگی رو دید که مشغول صحبت با تلفن بود.
+اره.هرچی سریعتر برام بفرستشون.
با دیدن جیمین خداحافظی کردو گفت: بیبی من. چرا  بلندشدی؟
-خوابم نمیبره.
یونگی نزدیکش شدو پیشونیشو بوسید.
جیمین به یونگی زل زدو گفت: یونگی؟
+جان دلم.
-ت..تو ازمن ناراحتی؟
یونگی لبخندی زدو صورت جیمین تو دستاش گرفت و گفت:اگه تو میتونستی خودتو با این قیافه ی کیوت و پتوی روی سرت و کوچولوییت ببینی از دید من.چطور میتونستی ناراحت باشی.بعدشم چیکار کردی که ازت ناراحت باشم جوجه؟
-خب..تو از تخت بیرون رفتی و حتی منو نبوسیدی و احساس کردم..
با گزاشتن لبای یونگی رو لباش ساکت شد‌.
یونگی که از زاویه دیدی به جای گاز عمیقش پیدا کرد .از جیمین فاصله گرفت و گفت: ازت ناراحت نیستم قشنگم.
با صدای در یونگی به سمت در رفت و درو باز کرد‌.جیمین مشغول تماشای اون بود که بسته ایی رو از کسی گرفت و درو بست.
-اون چیه؟
یونگی گفت: چیزی نیست عزیزم.
جیمین نزدیکش رفت و گفت: یعنی چی که چیزی نیست.
یونگی اهی کشید و جعبه رو باز کرد.توی جعبه قوطی قرصی بود و یه دستبند.
+این...اینا چین؟ چرا دستبند گرفتی...برای..منه..میخوای..
جیمین با ترس و استرس کلماتو میگفت.
+برای تو نیست...
جیمین با تعجب پرسید:چی؟
یونگی سرشو پایین انداخت‌.
+برای منه. و این قرص هم برای کنترل انرژیمه.باعث میشه اروم بشم و انرژیمو پایین میاره.دستبندهم به نرده وصل میکنم که وقتی موج دیگه ایی سراغم اومد دیگه نتونم بهت اسیب بزنم.
جیمین دستشو زیر چونه یونگی گزاشت و گفت: تو هیچوقت بهم اسیب نمیزنی.اما اینطوری ممکنه به خودت اسیب بزنی.
+مهم نیست همینکه به تو اسیب نزنم بسه.
بین اینکه بهت بگم از خونه بری و اینکارو کنم تصمیم گرفتم اینو انتخاب کنم.چون میتونم این قرص و درد رات رو تحمل کنم اما نمیتونم نبودنتو پیشم لحظه ایی تحمل کنم.
جیمین لبخندی زدو لب های یونگی رو بوسید.
+حالا میتونی سرظبط اخرتم بری و کارارو چک کنی.
-نه..نمیتونم اینطوری بزارمت و برم..
یونگی دستا جیمین گرفت و گفت: مشکلی برای من پیش نمیاد.برو جوجه ی من.
جیمین با اینکه دلش نمیخواست الفاشو تو این شرایط تنها بزاره اما میدونست یونگی قبول نمیکنه.
...
ساعت نزدیکای ۲شب بود.جیمین خسته در خونه رو باز کرد و بااستشمام الفاش احساس خوبی بهش داد.
بوی خوبی تو خونه پیچیده بود.جیمین وارد اشپزخونه شدو یونگی رو درحال پختن غذا دید.خندیدو رفت و ازپشت بقلش کرد.
+خسته نباشی جوجه ی من.
-خیلی خستم و خیلی ام گشنمه.
+کل روز چیزی نخوردی؟
جیمین سرشو تکون داد.
یونگی برگشت و جیمین رو بلند کردو روی سنگ اشپزخونه گزاشت.
- اما برام چیزای خوشمزه درست کردی.هوم؟
یونگی خندیدو گفت: بله‌.کلی غذا برای گرگ کوچولوی گشنم درست کردم. اما حیف یه چیز خوشمزه ایی که کل روز منتظرش بودم تا برام بیاره رو بهم نمیده.
جیمین خندیدو صورتشو نزدیک یونگی کرد و اروم جلوی لب های یونگی کلماتو گفت:منظورت اینه؟
یونگی دستشو پشت سر جیمین گزاشت و لب هاشو عمیق شروع به بوسیدن کرد.
+به به.چقدر خوشمز بود.حالا نوبت غذا دادن به جوجه ام رسیده.
جیمین رفت و دوش گرفت تا یونگی میزرو بچینه.
برگشت و روبه روی یونگی روی میز نشست و دولپی غذاهارو میخورد. یونگی خندیدو به ارومی زیر لب گفت: کیوت.
بعد از تموم شدن غذا.جیمین خواست تاظرفارو جمع کنه.
+تو برو بخواب جیمینا.من جمعشون میکنم.
-اما تو..
+جیمین..
جیمین ساکت شدو باشه ایی گفت و تو اتاق رفت.احساس خستگی زیادی میکرد.خودشو روی تخت انداخت و نفهمید که کی خوابش برد.

My strawberry Where stories live. Discover now