6

288 32 33
                                    

یونگی با خوردن نور به چشمش چشماشو باز کرد.با احساس خالی بودن کنارش ،روی تخت نشست.جیمین توی تخت نبود. هوا خیلی سرد بود.پتورو روی خودش انداخت و از اتاق بیرون رفت. به دنبال جیمین بود که اون رو روی کاناپه کنار شومینه خوابیده دید.نزدیک شد.
پتورو روش انداخت و دستشو توی موهاش برد و سرشو بوسید.
+چرا اینجا خوابیده...یعنی میترسه پیشم بخوابه..
اهی کشیدو رفت توی اتاقش و با اینکه صبح زود بود خودشو مشغول کار کرد.میخواست کارهای پخش ترک جدید پسرو اماده کنه...
ساعت نزدیک۱۲ بود،جیمین با احساس سرمایی که داشت کمی تکون خوردو چشماشو باز کرد.فضای خونه گرم بود و کنارشومینه بود،عرق سردی کرده بود و تنش خیلی گرم بود.
-آه دارم سرما میخورم..
به طرف لشپزخونه رفت و قرص سرماخوردگی رو برداشت و خورد.به اتاق خواب رفت.یونگی اونجا نبود.فکر کرد شاید سرکار رفته با رد شدن از کنار اتاق کار و دیدن یونگی برگشت و وارد اتاق شد.
یونگی سرش روی میز گزاشته بودو خوابش برده بود.
جیمین نزدیک شد و اروم موهاشو نوازش کرد.
-عزیزم..بلندشو روی تخت بخواب...اینطوری گردن درد میگیری..
یونگی اروم چشماشو باز کرد و با دیدن جیمین که بالای سرش پایستاده بود و دستش توی موهاش بود.
لبخندی زدو هممی گفت.
-نمیخوای بلندشی بیبی؟
یونگی اروم بلندشد،جیمین بقلش کردو باهم سمت اتاق رفتن،یونگی روی تخت رفت و دراز کشید.جیمین پتورو روش کشیدو خواست بره که یونگی اروم دستشو گرفت:دیگه پیشم نمیخوابی؟!
-چ..چی؟
+دیشب چرا کنارم نخوابیدی؟
جیمین احساس ناراحتی رو از فرومون هاش حس میکرد. اروم پتوش رو کنار زدو توی بقلش رفت و روی شکمش خوابید.
-فقط‌ نمیخواستم بیدارت کنم،فکر کردم شاید وقتی خوابی پیشت بخوابم بیدارشی...
+اینکه صبح کنار خودم ندیدمت..اینکه دیدم جوجه ام تو تخت پیشم نیست..امم خب..احساس کردم شاید دوست نداری پیشم بخوابی..
جیمین خندید و دستشو دور بدن یونگی بردو خودشو بیشتر بهش نزدیک کرد:چجوری دوست نداشته باشم پیش گرگ گرم و مهربونی مثل تو بخوابم هوم؟
یونگی خندیدو سرشو بوسید و دستشو نوازش وار پشت کمرش کشید: همم بزار یکمی همینجوری بمونیم خب؟فقط یکمی..
بعدهم چشماشو بست..
جیمین که احساس گرمای خوبی میکرد چشماشو بست تا کمی بیشتر بخوابه.
نیم ساعتی گزشته بود.یونگی با احساس گشنگی چشماشو باز کرد با دیدن صورت جیمین که تو بقلش خوابیده بود خندید و به صورت زیباش خیره شد.دستشو روی صورتش نوازش وار‌کشید،دستشو توی موهاش بردو نازش کرد.
+چجوری انقدر قشنگی اخه بچه؟
جیمین کمی تکون خورد و چشماشو باز کرد و از پایین به یونگی نگاه کرد.
یونگی خندید:جوجه کوچولوم بیدار شدی؟
جیمین هومی گفت و اروم گفت: یونگی..سردمه..
یونگی با تعجب نشست و اون روی تو بقلش گرفت:بیبی. اتاق که گرمه عزیزم..
دستشو روی پیشونیش گزاشت،تب خفیفی داشت ولی عرق کرده بود.
-همم..سردمه..خیلی..
یونگی پتورو روش کشید: عرق سرد کردی.باید دوش بگیری.یکمی تب داری..
-قرص سرماخوردگی خوردم..دارم بهتر میشم..
یونگی اروم بلندش کردوبه طرف حمام رفت.دوش رو باز کردو اب رو‌ کمی خنک کرد .چون تب داشت نباید دوش  اب داغ میگرفت.
جیمین رو زمین گزاشت و پتو رو از تنش برداشت.
+برو زیر دوش عزیزم..
-ن..نمیشه دوش نگیرم؟س..سردمه..
+میدونم قشنگم اما اینطوری هم تبت پایین میاد هم حالت بهتر میشه و عرق نمیکنی..
جیمین اروم زیر دوش رفت و با احساس سرمایی که داشت نشست.
-ی..یونگی..سر..سردههه..نمی..تونم..
یونگی با دیدن لرزیدن جیمین زیر دوش اب،داخل حموم رفت و زیر دوش بقلش کرد.جیمین به یونگی که با لباس زیردوش اومده بود نگاه کرد.احساس گرمای بدن یونگی بدنشو گرم کرد.
+بهتر شد‌؟
جیمین سرشو اروم تکون داد:اوهوم..ممنون
یونگی کمی اب رو گرم تر کرد بعد حوله ی پسرو دورش پیچید‌و‌ بردش کنار شومینه ی داخل حمام تا بشینه.
بعد دوباره وارد حموم شدو شروع کرد به کندن لباساش.جیمین با چشم های گرد شده به بدن لخت یونگی زیر دوش نگاه کرد.با نگاه یونگی نگاهشو برداشت.یونگی لبخند ریزی زدو اب دوش رو قطع کرد و حولشو گرفت.
+ببخشید که زود تموم شد.بعدا میزارم انقدر این برنامه رو ببینی که سیرشی..
جیمین لپاش گل انداخت و حرفاشو نشنید گرفت.
یونگی دستاشو گرفت و روی میز ارایش نشوندش.موهاشو خشک کرد. لباس گرمی بهش داد و خودشم رفت تا لباس بپوشه.
همونطور که لباساشو میگرفت با افتادن چیزی از بین لباسا به زمین نگاه کرد.
+این..این‌ چیه!
جیمین وارد اتاق شد: امم میای تا ناهار..
با دیدن تل گرگی که تو دستای یونگی بود ایستاد.
-اونو..از کجا پیدا کردی..
یونگی نیشخندی زدو اروم‌به جیمین‌نزدیک‌شد.
+گمش کرده بودی یا ازم‌ مخفیش کرده بودی؟
-امم خب..میخواستم ازش است..
یونگی با نزدیک تر شدن به جیمین ایستاد و نگاهی به تل کردو اون‌رو روی سر پسر گزاشت.
جیمین با چشمای گرد شده بهش نگاه کرد.
+فکر کنم باید دنبال چیزی بگردی که برای‌جوجه ها باشه..گرگ کوچولوم.اما با این حال انقدری کیوت شدی که میتونم سرتاپاتو تو یه لقمه بخورم..
جیمین سرخ شد و سرشو پایین انداخت.
یونگی‌نزدیک‌شدو دستشو پشت گردن جیمین گزاشت و صورتشو به خودش نزدیک کردو بوسیدش. اون رو به عقب برد و با دستش از پشت سرش محافظت کرد و به دیوار چسبوندش و‌عمیق میبوسیدش.
با‌احساس نفس نفس زدن های پسر کمی عقب رفت.لپای گل انداخته جیمین رو دید و اروم روشون بوسه ایی گزاشت.
+سرمات هنوز‌ کامل خوب نشده.باید استراحت کنی توله.
-ناهار رو اماده کردم.میای تا بخوریم؟
+معلومه..خیلی گشنمه..تا نخوردمت بهتره ناهارو بخوریم.
.....
چندروزی از پخش ترک جیمین میگزشت.پسر کل هفته رو سخت مشغول کار بود .یونگی هم از خونه بیرون نرفته بود و داخل خونه کار‌میکرد.
ساعت ۸ بود.یونگی چند بار به جیمین تکست داده بود و هیچوقت نمیشد که اون‌جوابشو‌نده اما این بار هیچ جوابی ازش نگرفته بود.
گوشی رو برداشت و بهش زنگ زد.
+الو..جیمین..عزیزم چرا گوشیو بر نمیداری؟
با شنیدن صدای نا اشنایی ایستاد.
*اوه سلام اقای مین.هرزه ی کوچولوت دستش بنده و نمیتونه گوشیو جواب بده.
+ک..کی هستی؟جیمین کجاست؟
*اوه نگران نباش اون حالش خوبه .البته فعلا..
یونگی لرزش دست هاشو احساس میکرد و درد قلبش رو با تمام وجود میچشید.
+گوشی..رو بهش بده..باید باهاش حرف بزنم..
*اوع مین یونگی..هنوز زوده..اون قرار نیست حالا حالا ها ببینتت..
با صدای بوق گوشی دستاشو به صندلی گرفت و فریاد کشیدو هرچی که روی میز بودو پایین ریخت.
تو چنددقیقه به چندین نفر زنگ‌ زده بود.
+فهمیدم..عجله کنید...
ساعت ۱۲بود و این ۴ساعت به اندازه ۴سال براش گزشته بود.نمیدونست جیمین کوچولوش حالش چطوره..میترسید و این ترس تمام وجودشو میخورد..بی اختیار قطره اشکی از چشماش پایین اومد و اون رو سریع پاک کرد.
رو به روی مخروبه ی قدیمی یک شرکت ایستادن.
مرد: رییس.اینجاست.
یونگی از ماشین پیاده شد.
+تا نگفتم کسی وارد نشه.
وارد مخروبه شد.
با دیدن جیمین که روی زمین نشسته بود و تو‌خودش جمع شده بود خواست به طرفش بره.که با گرفته شدن دستاش توسط دوتا مرد ایستاد.
*خب خب خب ..ببینید کی اینجاست. امم اقای مین به نظر دوری از امگاتون‌اونقدرا شمارو به زانو در نیوورده ها؟
یونگی با تنفرو خشم بهش گوش میداد اما تمام چشم و تمرکزش به جیمین بود.
مرد با نشنیدن جواب نیشخندی زدو طرف جیمین رفت و با لگد توی شکم پسر کوبید.
یونگی با احساس شل شدن پاهاش روی زانوهاش نشست.
مرد خندید: هه حالا بهتر شد.
+چی میخوای..فقط بگو خواستت رو..
*اوع..من؟ هیچی..و همه چی..من تورو میخوام و اگه بهم ندیش تمام تورو میگیرم با گرفتن اون( به جیمین اشاره کرد)
*فهمیدی؟
با نشنیدن جواب خواست به سمت جیمین بره که یونگی تکون خورد و داد زد: اره..ارههه..فهمیدم..لطفا..
مرد خندید: خوبه..رام شدی..
*تو..منو یادت نمیاد مگه نه؟هه خنده دارو کنایه امیزه...
یونگی سعی میکرد اون رو به یاد بیاره اما چیزی یادش نمیومد.
*در تمام مدت توی اون شرکت تنها چیزی که به چشمم میومد تو بودی و تو حتی منو به یاد نمیاری..تنفر انگیزه..
جیمین از درد کمی توی جاش تکون خورد وچشماشو اروم باز کرد و چیزی زمزمه کرد:ی..یونگ..ی
یونگی با شنیدن صدای ضعیف امگاش قلبش به درد رو اورد و خواست بلندشه..
*فکر میکنی داری چه غلطی میکنی؟
+بزار ببینمش..لطفا..
*نیازه جور دیگه بهت بفهمونم که سرجات بشینی؟
یونگی احساس خشم زیادی میکرد.رایحه ترسیده و غمگین امگاش رو حس میکرد و‌نمیتونست بهش نزدیک شه.
+چی میخوای؟چیکار باید بکنم؟
*حالا شد...میخوام این موجود ضعیف و هرزه رو ول کنی و بجاش تحت فرمان و برای من باشی..و اگه اینکارو نکنی یا احساس کنم داری ازم سرپیچی میکنی قول میدم از کرده ات پشیمونت کنم..
یونگی با خطاب شدن امگاش با اون لقب ها هرلحظه میخواست اون مرد رو زیردندوناش بگیره و خونشو بچشه.اما توی اون لحظه نمیدونست باید چیکار کنه..
جیمین اروم سرشو به معنای نه تکون میداد و با چشم هاش از یونگی درخواست میکرد که اون کلمه رو بگه.
نه.
یونگی سرشو پایین اوردو گفت: ب..باشه..فقط بزار جیمین بره.
مرد خندید و به پسر که اشک از کنار چشمش پایین میومد نگاهی کرد.
*آع نگران نباش کوچولو..الفات قراره زیر یه الفای مهربون و قوی مثل من باشه تا روی امگای ضعیفی مثل تو..خیالت جمع که قراره بیشتر از همیشه بهش خ‌وش بگزره..
جیمین به هق هق افتاده بود و با تمام وجودش از یونگی خواهش میکرد که اینکارو نکنه.یونگی با رایحه اش میفهمید و حتی بهش نگاه نمیکرد.
*بلندشو یونگی..
یونگی اروم‌بلند شد و‌ایستاد.
*بیا نزدیکم..میخوام یه چیزیو به جیمین کوچولو نشون بدیم..
یونگی با قدم های اروم نزدیک مرد شد.مرد در یک قدمیش ایستادو خودشو بیشتر بهش نزدیک کرد.جیمین زارزار گریه میکردو یونگی با دست های مشت شده اش جلوی خودشو میگرفت تا اون مردو تیکه تیکه‌نکنه که باعث اشک های امگاش شده.
مرد نزدیکتر شدو چونه یونگی رو بالااورد و خنده هیستریکی کردو گفت:جیمین..خوب تماشا کن که الفات چجوری قراره لب هامو بخوره.
یونگی از درون داشت منفجر میشد.مرد لب هاشو نزدیک لب هاش کرد و گفت:منتظرم یونگی..
یونگی اما تکون نمیخورد.مرد هیسی کشید و دستشو توی موهای یونگی بردو سرشو به طرف صورتش چسبوند و لب هاشو میخورد. یونگی احساس تنفر از خودش میکرد. دهنشو باز کرد و لب های مرد رو گاز گرفت.مرد اخی گفت و عقب رفت و یونگی با تیغی که داشت اون رو توی گردن مرد فرو برد. خون توی دهنشو تف کردو لب هاشو پاک کرد تا از باقی مونده خون لب های اون مرد پاک بشه.
+کثافت..
به طرف جیمین دویید.جیمین خودشو بالاکشید و توی بقل یونگی انداخت.
+گریه نکن قشنگم..گریه نکن تموم شد..
جیمین اما هق هقاش قطع نمیشد.
-من..ترسیدم..هق..که تورو..هق..ازم بگیره..
یونگی اونو بیشتر تو بقلش کشید: حتی اگه کل دنیاهم تلاش کنن نمیتونن منو از تو‌بگیرن..
جیمین اروم تر شد و به لب های یونگی که هنوز کمی خونی بود نگاه کرد.خودشو بالاکشید و لب هاشو روی لب هاش گزاشت.
همونطور عمیق لب هاشو میبوسید.
ماله..منه..همش ماله منه-
یونگی میفهمید که جیمین از بوسیده شدنش توسط اون مرد ناراحتو عصبانیه پس فقط باهاش همراهی میکرد و میگزاشت رایحه اش امگاشو اروم‌کنه..اما جیمین خیلی با ولع لب هاشو میخورد جوری که طعم خون رو توی دهنش حس میکرد.
+اروم تر عزیزم..مال توعه..خب..اروم باش..
جیمین دستشو دور صورت یونگی گزاشت و همونطور میبوسیدش..
یونگی با دیدن مردی که با تفنگ پشت به جیمین ایستاده بود و اون رو هدف گرفته بود دستشو پشت کمر جیمین بردو اون روی برگردوند و پشت به مرد اون رو تو بقلش محکم گرفت.جیمین با تعجب توی بقلش چشماشو باز کرد.
-چ..چیشده؟
جیمین رایحه ی دردناک و ضعیف یونگی رو حس کرد و‌چشم هاش گرد شد.
-یونگی..میگم چیشده..اسیب دیدی!!؟
یونگی دست هاش کمی شل تر شدن و بقلش رو باز تر کرد.با خوردن تیری از طرف افراد یونگی به اون‌مرد.جیمین تازه متوجه وجودش شد.
یونگی چشم هاش در حال بسته شدن بود.جیمین صورتشو‌گرفت: یونگی..چیشدی..یو..
با دیدن خونی که از پشت کمرش میومد ایستاد.
-ت..تیر..خوردی؟
یونگی با بیحالی و اروم‌گفت: چیزی..نیست..خوب میشم جوجه ی من..دوستت..دا..رم
جیمین نمیدونست باید چیکار کنه.یونگی اروم‌چشماش بسته شدو توی بقل پسر افتاد.جیمین‌ هقی زد و داد زد: کمک..خواهش میکنم کمک کنید.

My strawberry Where stories live. Discover now