Pt.28

105 14 0
                                    

_می‌بینیش؟ خودشه، مگه نه؟

با دیدن اون تصاویر و چهره‌ی دوست داشتنیِ پسرش که حالا زیر حجم زیادی از خون دفن شده بود نفسهاش به شماره افتاده و مطمئن نبود قلبش تا الان چطوری زنده بودن خودش رو حفظ کرده:
_بعدش چی شد؟؟

هوسوک دست به سینه نزدیک بهش ایستاد و با چشم های ریز شده‌ای به مانیتور لپ تاب نگاه کرد:
_صبر کن.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده و حالا جونگکوک و عموش تنها کسایی بودن که مقابل دوربین درحال صحبت کردن دیده می‌شدن.
هیچ چیز به گوش نمی‌رسید، حتی حرکت لبهاشون هم بخاطر نور کم سالن درست دیده نمی‌شد.

توی سکوت عجیبی منتظر اولین واکنشات جونگکوک بود، می‌خواست با چشمهای خودش ببینه که دقیقا چه اتفاق لعنتی بین اون نفر افتاده.

و همین هم شد. پسر کوچیکتر تو یه حرکت عموی تهیونگ رو به طرف دیوار هل داد و بعد از مطمئن شدن از اینکه دیگه تکون نمی‌خوره و مزاحم کارش نمی‌شه، فندک رو روشن کرد و اون رو روی زمین انداخت...
دستش رو روی قفسه سینه‌اش گذاشت تا راحت تر بتونه نفس بکشه، اون پسر اصلا می‌دونست که اون مرد فقط بیهوش شده؟ چطوری دلش میومد زنده زنده سوختنش رو ببینه؟

_اون داره بهمون پوزخند می‌زنه...
نگاهش رو از چشمهای کاملا تیره‌ی پسرِ توی مانیتور گرفت و دستش رو به لبه‌ی میز تکیه داد.

دوربین‌ها به طرز بیرحمانه‌ای تک تک اتفاقات اونجا رو ضبط کرده بودن:
_متوقفش کن کاپتان
هوسوک بی هیچ حرفی خم شد و فیلم رو نگه داشت. اونم مسلما از شکنجه‌ی روحی دادن به تهیونگ خوشش نمیومد.

_نمی‌تونم نگاه کنم، فقط بهم بگو چطوری نجات پیدا کرد.
_از پنجره های آزمایشگاه پرید پایین، اونم تو لحظه‌ی آخر...
نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد، الان وقت شکستن نبود. واقعا دوست داشت به یک روز قبل برگرده، به جایی که تنها دغدغه‌اش مردن جین بود.
یا نه، حتی دوست داشت به خیلی قبل تر از اون برگرده... یجایی توی سن بیست سالگی، وقتیکه خبر فوت عمو و تنها سرپرستش رو آوردن و از اون روز فهمید باید این زندگی لعنتی رو تنهایی طی کنه.
بدون کمک هیچکس!

_من می‌دونم که این پسر رو می‌شناسی
هوسوک گفت و دستش رو به لبه‌ی میز گرفت تا تکیه گاهی برای خودش داشته باشه:
_نمی‌تونم بگم از روزهای اول، ولی یجورایی فهمیدم... نمی‌تونستم بهت بگم که چه اتفاقی افتاده.

نیشخند سردی زد و دستش رو به صورتش کشید:
_اوه واقعا ممنونم از اینکه به کسی از جمله خودم چیزی نگفتین کاپتان
_وقت مسخره بازی نیست تهیونگ، فکر می‌کنی کی رایانو کنترل کرد و حواسشو پرت کرد تا چیزی نفهمه؟
_بازم ممنو...

سرشونه‌های تهیونگ رو گرفت و تکون محکمی به بدن پسر وارد کرد تا از اون حالت دربیاد، توی چشمهاش نگاه کرد و بدون تعلل پرسید:
_دوستش داری؟
تهیونگ با قیافه‌ی وا رفته‌ای به پسر بزرگتر نگاه کرد و حتی پلک هم نزد.
_پرسیدم دوستش داری پروفسور کیم؟؟

_پرسیدم دوستش داری پروفسور کیم؟؟
هوسوک حتی برای دومین بار همون سوال رو تکرار کرده بود تا میزان تاکیدش رو به پسر مقابلش نشون بده.
تهیونگ نفسش رو بیرون داد و بعد از اینکه لبهاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد به خودش بیاد، با زمزمه‌ی آرومی گفت:
_دارم.
_چی؟

_دوستش دارم!!!
_به خودش هم گفتی؟
سرش رو به علامت منفی تکون داد، هوسوک به بازوی تهیونگ ضربه ای زد و با لحن محکمی که دقیقا شبیه لحن تهیونگ بود گفت:
_نجاتش بده پروفسور!

تهیونگ با حالت گیجی نگاهش کرد، هوسوک واقعا میخواست به اون کمک کنه؟؟
هوسوک از سکوت تهیونگ استفاده کرد و دوباره گفت:
_همه چیز رو درباره‌اش بهم بگو تا بتونیم نجاتش بدیم.

باید اعتماد می‌کرد؟ هرچی راه های پیش روش رو توی ذهنش بالا پایین می‌کرد تنها چیزی که به ذهنش می‌رسید این بود که منطقی ترین راه اعتماد کردن به کاپتان اون گروهه...
پس به حرف اومد و هرچیزی که از زبون جونگکوک تا بحال درباره خودش شنیده بود رو به هوسوک گفت.

حدودا یک ساعتی از دیدن اون فیلم و حرف هاشون درباره جونگکوک می‌گذشت، اونها درباره همه چیز با هم صحبت کرده بودن و حالا تهیونگ حس می‌کرد بخش عظیمی از نگرانیش درباره اون پسر کم شده...

هوسوک لیوان قهوه‌ی تهیونگ رو به دستش داد و روی صندلی کناریش نشست:
_نمی‌خوای ببینیش؟
_فعلا نه... هنوز بخاطر پنهان کردن یه سری چیزها از دستش ناراحتم... مطمئن نیستم برخورد خوبی باهاش داشته باشم.
_اینهمه حرف زدیم که تهش بخوای ازش فرار کنی؟؟

لیوان قهوه رو بین انگشتانش فشرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی به چشمهای تیره‌ی هوسوک خیره شد:
_من بهش قول دادم تا حرفهاشو بشنوم قبل از گرفتن هر تصمیمی، ولی حالا که توی موقعیتش قرار گرفتم همه چیز ترسناک بنظر می‌رسه، فقط زمان می‌خوام تا وقتی که بتونم واقعا به قولم عمل کنم. موقعیت من از تو پیچیده تره جانگ، نصیحت وقتی خوبه که خودت هم به حرفت عمل کرده باشی.

_این نصیحت نیست، تجربه‌ی تلخیه که دارم باهات به اشتراک می‌ذارم، کل عمرم از همچین موقعیتهایی فرار کردم ولی آخرش که به دام افتادم و قلبم گفت که می‌تونه همه چی تو درست ترین شکل ممکنش پیش بره، ذهنم مانع شد و بازم تصمیم به فرار گرفت.
حالا انقدری از اون حس دور شدم که برای همه چی دیر شده... جواب هوسوک رو با سکوت داد و نگاهش به مایع سیاه رنگ داخل لیوانش که هر از گاهی بخار بی رنگی ازش بالا می‌رفت سر خورد.

دیگه کم کم داشت اتاق توی سکوت عمیقی فرو می‌رفت که در به شدت باز شد و جیمین و مکس در حالیکه نفس نفس می‌زدن بین چهارچوب در قرار گرفتن.

_چیشده؟
هوسوک پرسید و منتظر جواب موند.
از چهره هاشون مشخص بود که یه اتفاق غیرمنتظره افتاده:
_از پشت پنجره، ورودی پایگاهو بیینید

جیمین با نگرانی به تهیونگ گفت، لیوان قهوه اش رو روی میز گذاشت و همراه با هوسوک پشت شیشه پنجره قرار گرفتن...
چشمهاش با دیدن اون موقعیت و سربازهای پایگاه که توی حالت آماده باش قرار گرفته بود، دیگه بیشتر از اون نمی‌تونستن گشاد بشن، آب دهانش رو قورت داد و با صدایی که هیچ حسی ازش مشخص نبود زمزمه کرد:
_جونگکوک اینجاست... 

#-#-#-#

شرط ۷۰۰تایی کردن بوک هنوز هم پابرجاست.
ممنون از وقت و نگاهتون.

ຯChernobyl | VkookᵃᵘWhere stories live. Discover now