Pt.25

158 25 0
                                    

_کشتی های تو چرا غرق شدن کاپتان؟؟

تهیونگ درحالی که سعی می‌کرد بند های نیم بوتش رو ببنده خطاب به هوسوک که موهاش رو خشک می‌کرد گفت و منتظر جوابش موند.
هوسوک حوله‌ی کوچیکش رو دور گردنش انداخت و نفسش رو به آرومی از بینیش بیرون داد:
_چیزی نیست، تو چی؟
_چیزی نیست...
_دوتا آدم لجباز...

تهیونگ کارش رو با کفش‌هاش تموم کرد و مقابل پسر بزرگتر ایستاد، لبخند تلخی زد و گفت:
_دوتا آدم لجباز که با خودشون هم رو راست نیستن.
شونه‌هاش رو بالا انداخت و از جیب شلوارش بسته‌ی سیگاری رو بیرون کشید و به سمت تهیونگ گرفت:
_می‌کشی؟؟

تهیونگ خیلی وقت بود که دیگه لب به سیگار نمی‌زد. ولی الان عمیقا دلش می‌خواست یجوری سر خودش رو گرم کنه تا بالاخره آخر شب به دیدن جونگکوک بره... پس دستش رو بلند کرد و یکی از سیگار ها رو برداشت.
اون رو بین لبهاش گذاشت و چند لحظه بعد هوسوک با فندک طوسی رنگش اون رو براش روشن کرد...
هر دو کام عمیقی از سیگار گرفتن و همزمان دود غلیظش رو توی هوا بیرون دادن.

_من با خودم رو راستم ولی نمی‌دونم راه درست چیه
_بین قلب و منطقت گیر کردی نه؟
هوسوک سرش رو تکون داد و سیگار رو دوباره به لبهاش برگردوند... تهیونگ به نقطه‌ای از زمین خیره شد و ادامه داد:
_وقتی سر یه دوراهی گیر میفتی و همه چیز انقدری پیچیده می‌شه که تصمیم گرفتنو واست سخت می‌کنه... خیلی خوب درکش می‌کنم.
سیگار رو از لبهاش فاصله داد و به نیم رخ تهیونگ نگاه کرد:
_تو باشی کدومو انتخاب می‌کنی؟
_صادقانه بگم نمی‌دونم... می‌تونم ساعت ها بشینم اینجا و نصیحتت کنم که آره به جفتشون به یک اندازه اهمیت بده. ولی بین خودمون بمونه این راه دیگه جواب نمی‌ده...

به سیگاری که مابین انگشت های بلندش بود نگاهی انداخت و بی مقدمه پرسید:
_به جیمین مربوطه؟
هوسوک حرفی نزد و به دود کردن اون خاکستری های تیره ادامه داد... تهیونگ فقط یه موضوع می‌خواست تا کمی از ذهن مشغولیاش رو کنار بزنه و چه چیزی مهم تر از جیمین؟
_فکر می‌کنی واسش کافی نیستی.
_اوهوم
_بهش آسیب می‌زنی
_اوهوم
_ممکنه روحش رو آزرده خاطر کنی
_خودشه

به دیوار پشت سرش تکیه کرد و با نیشخند کوچیکی که کنار لبهاش نقش بسته بود گفت:
_به کلابِ بازنده ها خوش اومدی کاپتان جانگ
نفسش رو همراه با دود بیرون داد:
_توام؟
اگر همون پروفسورِ دو ماه پیش بود عمرا فکر همچین مکالمه‌ای با هوسوک رو می‌کرد. کی فکرشو می‌کرد که این دو نفر بعد از اون کل کل ها انقدر آروم حرفایی که توی ذهن و قلبشون اسیر شده بود رو به زبون بیارن؟
_الان باید برم، وقتی برگشتم و اگر بیدار بودی با هم حرف بزنیم؟
سرش رو تکون داد:
_من دیر خوابم می‌بره
_پس می‌بینمت.

باقی پوکه سیگارش رو زیر پاهاش خاموش کرد و خواست از کنار هوسوک بگذره که دوباره صدا زده شد:
_تهیونگ؟
به سمتش برگشت و منتظر موند.
_چرا نگفته بودی که عموت یکی از اعضای تیم تحقیقاتی قبلی بوده؟
_خیلی هم مهم نبود... تو از کجا فهمیدی؟
تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و به طرف تهیونگ قدم برداشت:
_وقتی برگشتی راجع بهش باهات صحبت می‌کنم.
_باشه

با قدم های محکمی از سالن خارج شد و به طرف خروجی پایگاه رفت...

***

بعد از یک روز کامل کلنجار رفتن با خودش بالاخره تصمیمش رو گرفته بود... هنوزم برای بیان کردنش حرفهاش تردید داشت اما خب اون تصمیمی بود که بعد از کلی فشار گرفته بودتش...
با نوک بوتش سنگ ریزه‌ی مقابل پاش رو به طرفی پرت کرد و همزمان چنگی به موهاش زد. نمی‌تونست منکر استرسی که داشت بشه.

_همه چیز رو به راهه پروفسور؟
سعی کرد خونسردیش رو با دیدن اون چشمهای آشنای تیره رنگ حفظ کنه و بجای چهره‌ی درهم لبخند ساده‌ای بزنه:
_رو به راهه...
گفت و دستش رو به سمت جونگکوک دراز کرد و بعد از گرفتن انگشتهای خوش فرمش اون رو به سمت خودش کشید و با دست آزادش کمر پسر رو گرفت.
حالا خودشون رو دقیقا توی موقعیت یک رقصِ تانگو درآورده بود... جونگکوک به تبعیت از تهیونگ دستش رو روی سرشونه مرد گذاشت و اجازه داد پسر بزرگتر بدنش رو در آغوش بکشه. نفس عمیقی کشید تا بتونه عطر گرم تهیونگ رو حس کنه، با لحن شیرینی زمزمه وار گفت:
_این همون مکان امنه...
_تو برای من مکان امنی
_ناراحتم می‌کنی وقتی خودتو نمی‌بینی پروفسور.

تلخنده‌ای کرد و بینیش رو به گردن پسر کوچیکتر کشید:
_تا تو هستی چرا به خودم نگاه کنم؟
سرش رو کمی فاصله داد تا بتونه مستقیما به چشمهای تهیونگ نگاه کنه:
_باید نگاه کنی تا واقعیتارو ببینی شفقِ تیره رنگ من!!

"آره واقعیتهایی که از من یه هیولا می‌سازه" توی ذهنش احساساتش رو مرور کرد و آهش رو به آرومی بیرون داد. اون همه جمله... اون همه حرفی که برای خودش آماده کرده بود و حالا هیچی یادش نبود.
حتی دیگه نمی‌دونست چطوری باید مکالمه رو جلو ببره، تنها چیزی که توی ذهنش پر رنگ بود تصمیم نهاییش بود.. پس به نوازش هاش ادامه داد...

اما جونگکوک بیشتر از قبل دوست داشت صدای پسر رو بشنوه، شاید زیادی برای اون صدای دو رگه و خش دار دلتنگ شده بود.
_برادرم چطوره؟
دستهاش درست روی کمر جونگکوک متوقف شدن و آب دهانش رو قورت داد، به خودش تلنگری زد و بدن پسر رو بیشتر به آغوش کشید:
_اون خوبه... هنوز تصمیمی واسه آزمایشاتش نگرفتن.

همین بود... حالا اون اولین دروغ خودش رو به جونگکوک گفته بود. حسی که از اول داشت رو می‌تونست به راه رفتن روی دو لبه‌ی تیز تیغِ شمشیر تشبیه کنه که با گذر روز ها پر رنگ تر می‌شد و هیچکاری از دستش برنمیومد...
حالا باید از دور می‌ایستاد و به برزخِ ذهنی‌ای که برای خودش درست کرده بود نگاه می‌کرد...

#-#-#-#

a little Spoil:

_باورش سخته هوسوک جانگ.
_اینکه یه پسر 10 ساله اون آتیش سوزی رو راه انداخته واست عجیبه؟؟
_اون نمی‌تونه قاتل اون همه آدم باشه...

بوک رو به +۶۰۰وت برسونید و منتظر پارت بعدی باشین.
-وَنته-

ຯChernobyl | VkookᵃᵘDove le storie prendono vita. Scoprilo ora