_خب مقدارش خیلی کمه و چند روز طول میکشه تا تاثیرات پرتو ها از بدنش بیرون بره...
جواب آزمایش خون فواد رو روی میز گذاشت و به آنا که داوطلب شده بود تا از پسر مراقبت کنه گفت: تا آزمایش بعدی که مکس ازش میگیره حتی یه تیکه مو ام ازش نباید از این اتاق بیرون بره!
_بله پروفسور.
سرش رو تکون داد و به بقیه اشاره کرد تا اتاق رو ترک کنن، خودش هم بیرون رفت و دستکش هاش رو درآورد..
این چند روز بیش از حد از جسمش کار کشیده بود و شاید بهتر بود کمی استراحت میکرد.
پس از اینکه مطمئن شد که کسی نیازی بهش نداره به اتاق خوابشون رفت...
*****
_جیمین.. اگر چوبو اونطوری بگیری دستت موقع ضربه زدن به خودت برخورد میکنه تا هرچیزی که رو به روت وایساده.
جیمین از حالت دفاعی بیرون اومد و اول به چوب بلندی که توی دستش بود و بعد دوباره هوسوک رو نگاه کرد: نمیخوای یکم تخفیف بدی بهم استاد؟
لبهاش رو جمع کرد و ادامه داد: مخصوصا اون قد بلنده که کل سمت راست بدنشو تتو کرده...اومم هیکل خوبی ام داره.
اما جیمین بنظر میومد بیش از حد از این بحث خوشش اومده: چیشده کاپتان؟ از اینکه یکی موقع تمرین لمسم کنه استقبال نمیکنی؟؟
انتظار نداشت حالت چهرهی هوسوک خیلی تغییر کنه ولی اینکه مثل قبل خونسرد بمونه خیلی واسش زیادی بود: آهاع... چون مبارزه تموم شده بود!
_تو همهی کارآموزات رو بعد از تمرین میبوسی کاپتان؟
حدودا دو شب پیش هوسوک بعد از تمرین جیمین رو برای اولین بار بوسیده بود و تو این دو روز طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاق عجیبی بینشون نیافتاده.. هوسوک حتی یک کلمه هم بعد اون بوسه حرفی نزده بود و به همین دلیل جیمین برای حرف کشیدن از پسر بزرگتر پافشاری میکرد..
هوسوک مطلقا هیچ حرفی نزد و به خیره شدن تو چشمای مشکی پسر ادامه داد..
_پس تو همهی کار آموزات رو میبوسی و طوری ایگنورشون میکنی که انگار هیچ اتفاقی بینتون نیافتاده؟؟
_من کسی رو نمیبوسم!
دست جیمین رو که باهاش چوب رو نگه داشته بود گرفت و پشت سرش ایستاد.. لبهاش رو کنار گوش پسر گذاشت و خیلی آروم گفت: تو درست ترین اتفاق ممکنی، من اشتباهم چیزی که داره اتفاق میافته اشتباهه!
جیمین با حس کردن پسر از اون فاصلهی کم نفس عمیقی کشید که همزمان عطر گرمی وارد ریه هاش شد، آب دهنش رو قورت داد و دوباره پرسید: چی نگرانت میکنه؟
_شاید خودم؟
دست جیمین رو به حرکت درآورد و ضربه های درست رو واسش به نمایش درآورد: همین حرکات رو با ضربهی محکم تری باید بزنی، طوری که به راحتی صدای حرکت کردن چوب توی هوا رو بشنوی..
این بیخیالی از سمت هوسوک به شدت جیمین رو عصبی میکرد، طوری که چوب رو کنار انداخت و نفسش رو با حرص بیرون داد و خواست با آرنجش ضربهی محکمی به قفسه سینهی پسر بزنه که هوسوک آرنج جیمین رو با کف دست گرفت: اونقدرا سریع نیستی پارک!
از فرصت استفاده کرد و با پاشنهی پاش محکم به ساق پای هوسوک ضربه زد: داری پیر میشی کاپتان!
_اینطوریه؟
_داری یادم میگیری جیمین...
با لحن خونسردی گفت و توی گوش جیمین فوت کرد.
سرش رو کج کرد و دوباره به حالت اولش برگشت: تو حق نداری با احساس آدما بازی کنی، حق نداری ببوسیشون و ...
با حرکت ناگهانی هوسوک حرفش رو نصفه رها کرد، پسر بزرگتر با یه حرکت جیمین رو به سمت خودش برگردوند و قبل از اینکه بهش فرصت آنالیز اتفاقات اطرافش رو بده لبهای درشتش رو بین لب های خودش اسیر کرد...
مک محکمی به لب بالایی جیمین زد و گاز ریزی ازش گرفت و همونطور که سرش رو عقب میاورد به گاز گرفتن ادامه داد.. لبهاش رو رها کرد و با اخم محوی چشمای جیمین رو هدف گرفت: هیچکس، مطلقا هیچکس اجازه اینو نداره که برای من حق تعیین کنه.
به خودت اجازه نده، که یکبار دیگه.. فقط یکبار دیگه بهم بگی حق دارم چیکار کنم، چیکار نکنم...
چون بعد از زدن اون حرف مطمئن باش اولین چیزی که تصاحب میکنم همونیه که تو حد و حدود نزدیک شدن بهش رو واسم تعیین کردی!
با سر و صدایی که از بیرون اتاق میومد، ساعدش رو از روی چشمهاش برداشت و بعد از برداشتن پیرهن مردونهاش از روی تخت بلند شد.
پیرهن رو روی تیشرت مشکی رنگش پوشید و از اتاق بیرون رفت تا منشاء سر و صدا رو پیدا کنه...
_اینجا چه خبره؟
سر و صدا با سوال تهیونگ به کمترین حد خودش رسید.
اخمی بین ابروهاش شکل گرفت و به ورودی پایگاه بیشتر از قبل نزدیک شد تا ببینه که دقیقا چه اتفاقی افتاده..
با تعجب به دختر بچهای که کنار رایان ایستاده بود نگاه کرد و گفت: این بچه از کجا اومده؟
با قدم های محکمی فاصله بینشون رو پر کرد و مستقیما به چشمهای پسر نگاه کرد: تو توی این پایگاه چه جایگاهی داری رایان؟
_عضو تیم تحقیقاتی ام
_و کی تیم تحقیقاتی رو رهبری میکنه؟
چشمهاش رو با حرص بست و زیرلبی غرید: تو
_شما! اجازه صمیمیت ندادم بهت پس...، به عقب برگشت و سرشونه های دختر کوچولو رو گرفت و به رایان نگاه کرد: وظیفه واقعیت رو انجام بده و کاری رو انجام بده که ازت خواستن، نه بیشتر.. نه کمتر.
یه تای ابروش رو بالا داد و دختر رو همراه خودش به اتاق کارش برد، اون دختر حتما جونگکوک رو میشناخت و این بهش حس خوبی نمیداد.
اون هم وقتی که مطمئن بود جونگکوک چقدر میتونه نسبت به آدمایی که اون ها رو خانواده خودش میدونه حساس باشه....#-#-#
وت فراموشتون نشه 🌊
-وَنته-

ŞİMDİ OKUDUĞUN
ຯChernobyl | Vkookᵃᵘ
Bilim Kurgu❅Summary: داستان عاشقانه و متفاوتی در سال ۲۰۸۶ میلادی، پروفسور تهیونگ کیم و تیم تحقیقاتیش به سرزمین گمشدهای سفر میکنن، سفری که باعث تغییرات زیادی در زندگی اونها خواهد شد. ••→ _ تو سال ۲۰۸۷، تو این نقطه از تاریخ دیگه انسانیت و اخلاق به درد آدمها...