_این صدای تهیونگه!!
جیمین با لحن هشدار آمیزی گفت و درحالی که نمیتونست نگرانیش رو بخاطر شنیدن صدای داد تهیونگ پنهان کنه پشت سر هوسوک شروع به بالا رفتن از پله ها کرد.
[فلش بک؛ چند دقیقه قبل]
بازوهاش رو بغل گرفت و به دیواری که پشت سرش قرار گرفته بود تکیه زد.
این یکی از عادتهای همیشگی جونگکوک بود، وقتهایی که احساس تنهایی میکرد و عمیقا دلش میخواست تا با کسی حرف بزنه یا کارهای مورد علاقهاش رو مثل ورزش کردن، کتاب خوندن یا حتی تماشای پروانهها رو انجام بده توی مود آرومش فرو میرفت و خودش رو بغل میگرفت...شاید کمتر به روی خودش میآورد ولی این فکر که بالاخره میتونه اون روی آزادی و نجات پیدا کردن از این جهنم رو ببینه دائما ذهنش رو به خودش مشغول کرده بود، خوب میدونست چطوری تا چند وقت قبل همهی دنیایی که داشت به طرز وحشتناکی تیره و تار بود و حتی نقطهی امیدی برای نجات پیدا کردنش نمیدید.
اما حالا با وجود تهیونگ؟ شاید میتونست بگه یه نقطهی کوچیک و روشن داره خودش رو توی آینده بهش نشون میده، آینده ای که خیلی دور بنظر میرسید.
_همیشه همینطور آرومی؟
انقدری توی افکارش غرق شده بود که حتی بو و صدای اون پسر رو متوجه نشده بود که چطوری وارد اتاق قرنطینه شده و با چشمهای وحشیای جونگکوک رو نگاه میکرد.اخم محوی کرد و افکارش رو پس زد، ترجیح میداد آروم بمونه و جواب اون پسر رو که کمابیش میدونست چقدر عوضیه و چه کارهایی از پسش برمیاد رو نده.
اما انگار برای رایان همه چیز فرق داشت و اون پسر به قصد چیز دیگه ای وارد اتاق جونگکوک شده بود.نیشخند صدادار پسر گوش های تیز جونگکوک رو لمس کردن و با لحن کنایه آمیزی زمزمه کرد:
_حقیقتا دوست دارم اون ساید هیولاییت رو ببینم، برای داداشت که زیاد چنگی به دلم نزد ولی تو همینطوری به دنیا اومدی، مطمئنا چیز عجیب غریب و باحالی میتونه باشه.باز هم با سکوت پسر رو به رو شد و جونگکوک حتی یک سانت هم از جاش تکون نمیخورد تا احساسات خاصی رو برای رایان به نمایش نذاره، اما رایان دست از حرف زدن برنداشت و اضافه کرد:
_میدونی مسئول تبدیل شدنش من بودم؟کمی بیشتر به تخت سفید رنگ جونگکوک نزدیک شد و یه تای ابروش رو بالا انداخت:
_عاح هنوزهم صدای نالههای از سر دردش توی گوشم میپیچه. ولی تو درد نمیکشی مگه نه؟
لبهاش رو به طرز مسخرهای آویزون کرد و زمزمه وار گفت:
_چه بد..!نگاهش رو از پسر کوچیکتر برنداشت و ادامه داد:
_ولی کسی که دوستش داری حتما درد میکشه.
انقدری از اون محلول دارم که بتونم تک تک آدمهایی که اینجا بهشون اهمیت میدی رو تبدیل به یکی مثل خودت کنم.
_نظرت چیه بدون اون محلول و با یه گاز کوچیک، خودم کارت رو تموم کنم؟
![](https://img.wattpad.com/cover/302079637-288-k952874.jpg)
ESTÁS LEYENDO
ຯChernobyl | Vkookᵃᵘ
Ciencia Ficción❅Summary: داستان عاشقانه و متفاوتی در سال ۲۰۸۶ میلادی، پروفسور تهیونگ کیم و تیم تحقیقاتیش به سرزمین گمشدهای سفر میکنن، سفری که باعث تغییرات زیادی در زندگی اونها خواهد شد. ••→ _ تو سال ۲۰۸۷، تو این نقطه از تاریخ دیگه انسانیت و اخلاق به درد آدمها...