اتاق تاریک بود، تاریک و به قدری ساکت، که اگر کمی تمرکز میکرد، مغزش از شدت سنگینی سکوت متلاشی میشد. تنها صدایی که آن بیصدایی محض را درهم میشکست، آوای سوختن هیزمهای درشت شومینهی کنج اتاق بود. سرش را به تاج صندلی راکی که رویش نشسته بود، تکیه داد و چشمهایش را بست.
نفسهایش یخزده بودند و ریههایش را میسوزاندند. اتاق هنوز بهطور کامل گرم نشده بود اما تنش انگار در کوره میسوخت. قلبش آتش درست میکرد و زبانههایش از گوشهایش بیرون میزدند. اضطراب چون ماری بیقرار، در سلولهای تنش میخزید و آرامَش را میبلعید اما، هیچکدام از اینها با ظاهر خونسردش همخوانی نداشت! دُرد شرابی که در تهنشینترین حالت ممکنش در خوابی عمیق بود، با نوازش و تکانهای آرامی که به جام ظریف و بلورین در دستش میداد، حرکت میکرد و در آن شراب سرخ حل میشد و به غلظتش اضافه میکرد. تکانهای آرام و لالایی مانندی که آن صندلی چوبی زیبا به تنش هدیه میداد، به اضطراب وحشتناکش اضافه میکرد و دلش میخواست تمامش را بالا بیاورد!
صدای باز شدن در را، لولای روغن نخوردهاش زودتر به صاحبخانه خبر داد و تمام آن آرامش ظاهری را درهم شکست. مرد، لحظهای پلکهایش را محکم روی هم فشرد و صندلی از حرکت ایستاد. قلبش دیوانهوار به قفسه سینهاش کوبید، جام در دستش بیحرکت شد و دُردهای سرخرنگ، دوباره به خواب رفتند. بهنظر میآمد که وقتش رسیده بود. عزرائیلش بالاخره آمده بود تا او را برای همیشه روی آن صندلی و کنار آن شومینهی چوبی با آن چوبهای نیمسوختهاش بخواباند.
صدای قدمهایش را میشنید که ثانیه به ثانیه نزدیکتر میشد و جز اینکه پلکهایش را تا مرز دردناک شدن چشمهایش روی هم بفشارد کار دیگری نمیکرد. نمیتوانست که بکند! قصد هیچ مقاومتی نداشت که اگر داشت حالا آنجا به انتظار مرگ ننشسته بود. حقیقت این بود که فقط میترسید. به خودش حق میداد که به عنوان یک انسان در حال مرگ، بترسد. این کوچکترین کاری بود که میتوانست برای خود آن لحظهاش بکند. اما...
یک لحظه نتوانست جلوی خودش را بگیرد. جلوی آن قطره اشک داغ و سمجی که با حسِ "او"، روی گونهاش خط انداخت و دندانهایی که از حرص و ناباوری چفت هم شدند. هم منتظرش بود و هم نه. با این وجود باز هم باور اینکه او عزرائیلش شده باشد، در مخیلهاش نمیگنجید. به زحمت به حرف آمد و غرید:
- عوضی! چطور جرات کردی با همون عطر بیای اینجا...برنگشته بود تا او را ببیند. اویی که ساکت و صامت، پشت سرش در تاریکی و سیاهی مطلق اتاق ایستاده بود. دیدن نمیخواست؛ آن بو را به اندازهی تمام زندگیاش از بر بود. اولین هدیهای که با وسواس خریده بود؛ عطری جنگلی و سرد...
جونمیون حتی از روی صدای قدمهایش هم میتوانست بشناسدش. در حقیقت از اولش هم میدانست که میآید. بخاطر همین هم فرار نکرده بود. بخاطر همین بود که مثل احمقها خانهای را برای منتظر ماندن انتخاب کرده بود که میدانست او در اولین قدمش به آنجا خواهد آمد.
YOU ARE READING
Soldier And Commander
Fanfiction* سرباز و فرمانده * روزی میرسه که ما ماموریت هم میشیم. اون روز کسی نباید جر بزنه! Couple: SuLay, XiuChen Genre: Romance, Angst, Criminal Written by: Phonix_L1485 این اولین مینی فیک من و اولین کارم تو واتپده. امیدوارم دوستش داشته باشید♡