همیشه فقط یک نفر حق داشت زنده از ماموریت خارج شود؛ یا مامور یا ماموریتش و جونمیون لعنتی این را میدانست و حتی تلاش هم نمیکرد تا او را به درک بفرستد و فرار کند و این حقیقت، داشت ییشینگ را زنده زنده آتش میزد!
- درسته. تو واقعا پیر و ضعیف شدی کیم جونمیون!
ییشینگ آهسته و با خشمی فروخورده زمزمه کرد و جونمیون بالاخره چشمان آب انداخته و سوزناکش را بست. شاید واقعا همینطور بود. حالا در آستانه چهل سالگی، از همیشه بیشتر احساس پیری و خستگی و فرسایش میکرد. شاید آنقدرها هم بد نمیشد. این مرگ میتوانست یک خواب آرام و استراحتی ابدی باشد.
بدنش شل شد و عضلاتش آرام گرفتند. ابروهایش از آن گره سفت و سخت فارغ شدند و لبهایش از آن فشاری که روی هم میآوردند، دست کشیدند. انگار خیال یک استراحت طولانی، وهم مرگ را تماما دور کرده بود...
لبهای بیرنگش و چشمان بستهاش که مژههای لطیفش را به نمایش گذاشته بود، موج شعلهی سوزان دیگری به قلب ییشینگ فرستاد و باعث شد که دلش بخواهد سینهاش را محکم به چنگ بکشد. این سختترین و وحشتناکترین ماموریتش بود. همین که آنطور آنجا ایستاده بود و آن غزل مرگ را بدون اینکه صدایش بلرزد از دهن لعنتیاش بیرون فرستاده بود و آنطور جلوی جونمیون مقاومت کرده بود تا چشمانش خطایی خیس! نکنند و لبهایش به فریاد باز نشوند، نهایت حرفهای بودنش را میرساند و نشان میداد که نهایت تلاشش را برای این کار وسط گذاشته است.
شاید فقط کافی بود بیخیال همه چیز شود و برود؟ لابد آن وقت کسی دیگر را سراغ خودش میفرستادند تا دقیقا همان مزخرفات را جلویش بخواند و بعد یک تیر صیقل خورده حرام مغز پوکش کند! از مرگ میترسید؟ قطعا نه! اما لازم بود کارش را با جونمیون تمام کند. اگر کارش را تمام نمیکرد؟ دلش نمیخواست دست هیچکدام از آن مزدورهای بیرحم به جونمیون برسد. اگر قرار بود کسی جونمیون عزیزش را از او بگیرد، خودش بود. هیچ کس دیگری حق این کار را نداشت!
مخصوصا آن ریکیوم حرامزاده با آن دندانهای کج و معوج زشتش که همیشه داشت با چشمانش تن جونمیون را میبلعید و ییشینگ دلش میخواست با دست خالی حدقه چشمانش را بیرون بکشد! البته راه دیگری هم داشت؛ یک دوز دیگر از آن مایع شفافِ کشنده همراهش بود. میتوانستند همزمان با هم بخوابند؛ این رمانتیکترین و بهترین روش ممکن بود. اما ییشینگ به خواهرش فکر کرد، به خواهرزادهی شیرینش که تازه حرف زدن را شروع کرده بود و به مادر همیشه نگرانش.
طبق قانون آیین نامه، خودکشی مامور در ماموریتش جرمی نابخشودنی بود که تقاصش را خانوادههایشان پس میدادند. انگار عشق هنوز آنقدر که باید، ییشینگ را خودخواه نکرده بود...
YOU ARE READING
Soldier And Commander
Fanfiction* سرباز و فرمانده * روزی میرسه که ما ماموریت هم میشیم. اون روز کسی نباید جر بزنه! Couple: SuLay, XiuChen Genre: Romance, Angst, Criminal Written by: Phonix_L1485 این اولین مینی فیک من و اولین کارم تو واتپده. امیدوارم دوستش داشته باشید♡