سلام🌱
توی چنلمون صحبت از سرباز و فرمانده و اولین سالگرد شروع به آپش شد که بچهها ازم خواستن یه مصاحبه از کرکترها بنویسم. حقیقتا کار خیلی سختیه🤧
ولی دوتا سوال پرسیدن و منم براشون دوتا پارت کوچولو نوشتم و دروغ چرا، خودمم کلی دلم براشون تنگ شده بود :')
دوست داشتم اینجا هم بذارمشون. امیدوارم دوستش داشته باشید ❣️🤗____________________________________
[ چی شد که دکتر کیم مینسوک، عاشق فرمانده کیم جونگده شد؟ ]
" هومم... راستش هیچوقت بهش فکر نکرده بودم. بهنظر میومد قصهی مفصلی باشه ولی حالا که اون روزها رو مرور میکنم، اینطور نیست.
نهایت برخورد کادر بیمارستان ارتش با فرماندهها، اونم اعضای یگان ویژهای مثل پانیش فورس، بعد از هر عملیات بود که به مصدومها رسیدگی میشد. فرمانده کیم وقتی با عارضهی "شلشوک"، اوه یا بهتر بگم، آسیبی که بخاطر انفجار بزرگی که کنارش اتفاق افتاده بود به بیمارستان اورده شده، حتی نمیتونست خودش رو بهیاد بیاره. به شدت پرخاشگر بود و...
شاید بهتره اون روزها رو بهیاد نیارم. ما حتی مجبور میشدیم به تخت ببندیمش تا به خودش و بقیه آسیب نزنه و همین هم باعث اولین جرقهی آشنایی ما شد. من برای معاینات عمومی رفته بودم که متوجهی سروصدای زیادی از بخش اعصاب و روان شدم. فرمانده کیم اون روز از کنترل خارج شده بود و کسی جرات نمیکرد نزدیکش بره. وقتی جلوتر رفتم تا اوضاع رو بسنجم، دیدم که چقدر ترسیده.
یه آدم خوب، هرچقدرم کنترل خودشو از دست بده، چشمهاش جوری هستن که میتونی بهشون اعتماد کنی. من این کارو کردم، جلو رفتم و اون از ترس عقب رفت، میترسید که بهم آسیب بزنه ولی من بهش ایمان داشتم. هنوزم توی هر شرایطی بهش ایمان دارم. اون میخواست منو از خودش دور کنه، سرم فریاد کشید و حتی مشتشو بلند کرد که منو بزنه اما نزد. با استیصال نگاهم میکرد و تنش میلرزید اما درست تو آخرین ثانیهها خودشو کنترل کرد تا به من آسیبی نزنه.
و من بغلش کردم. اون ترسیده بود و احتیاج داشت آروم بگیره اما نمیتونست جلوی خودشو بگیره و من اینکارو براش کردم. توی آغوشم بیقراری کرد و چندبار هلم داد تا ولش کنم اما نتونستم. اون آغوش و اون پسر فقط با یهبار لمس کردنش منو به یه اعتیاد عجیب گرفتار کردن. از بعد اون روز دلم میخواست همیشه حواسم بهش باشه، برام خاص شد و حتی لحظهای نتونستم جوری که جلوی خودش رو گرفت تا آسیبی بهم نزنه رو فراموش کنم.
فرمانده کیم گاهی خیلی تنده، وقتی که عصبانی بشه واقعا هیچی جلودارش نیست ولی اون یه فرشتهست. باید خیلی بهش نزدیک باشین تا بتونین قلب پاکش رو ببینین.
امیدوارم وقتی که این مصاحبه رو میخونه، لبخند بزنه. لبخند اون، زندگی منه. دوستت دارم کیم جونگده. "
^_____^
[ میشه فرمانده کیم، یکمی از این روزهای زندگیش با فرمانده جانگ برامون بگه؟ ]
" میخواستم در جواب بگم مثل همیشه. ولی مدتهاست که دیگه این جواب برای زندگی من و ییشینگ درست نیست. ما حالا وارد دههی چهلم زندگیمون شدهیم. حتی دیگه مثل قبل خودمون شخصا توی عملیاتها شرکت نمیکنیم و میتونم بگم زندگیمون دیگه هیجانی نداره. *میخنده*
خارج از ساعات کاری خشک و خسته کنندهمون، نیمهی دیگهی زندگیمون که فقط بین خودمون دونفره، تنها قسمت شنیدنی روزمونه. من و ییشینگ بالاخره اون خونهی ویلایی دنج رو عوض کردیم. با وجود اینکه برامون خیلی پرخاطره بود و من واقعا اونجا رو دوست داشتم و با هیچچیزش مشکلی نداشتم، اما میدیدم و متوجه میشدم که اون خونه، مخصوصا اون کنج همراه با شومینهی هیزمیش، داره روح ییشینگ رو میخوره.
فقط کافی بود چند دقیقهای تنهاش بذارم یا در سکوت بگذرونیم، اون قادر بود ساعتها بدون اینکه حتی پلک بزنه به اون کنج خیره بشه و یه فشار نامرئی رو تحمل کنه. پس تصمیم گرفتم که خونه رو عوض کنم، شاید که کمک کوچیکی باشه برای مردی که تنها آدم عزیز زندگیمه. که شاید بتونه خودش رو ببخشه و دست از عذاب دادن خودش برداره. مهم نیست من چقدر باهاش صحبت کنم و بهش بگم که اون اتفاق فقط از روی اجبار بود، که من حالم خوبه و باید عذاب وجدانی که به خودش میده رو تمومش کنه، اون هیچوقت راضی نمیشه. راستش همیشه نگرانم که این غم رو مثل یک نفرین هزارساله تا آخر عمرش به دوش بکشه. اوه متاسفم، نمیخواستم جو رو غمگین کنم.
بذارید از وقتهایی بگم که باهم آشپزی میکنیم. من اصلا توی این کار خوب نیستم اما ییشینگ واقعا محشره. اسنکهای آخر شبی که توی خوابگاه پادگان برام میاورد و باهم میخوردیم رو یادتونه؟ بعدها بهم گفت که همهشو خودش درست میکرد و از ذوق اینکه قراره من ازشون بخورم، ساعتها براش وقت میذاشت. از اینکه هیچوقت نمیتونین دستپختش رو امتحان کنین متاسفم. اون فقط برای خودمه!
آم... دستم؟ خیلی بهتره. فکر میکنم همین که میتونم خودم دکمههامو ببندم خبر خوبیه. البته که زحمت باز کردنشون با یکی دیگهست! "
[ فرمانده حالا که خودتون سر شوخی رو باز کردین، جسارتا- ازتون پرسیدن که چرا صدادار دوست دارید! ]
" نمیدونم دربارهی چی صحبت میکنید! "
🤭🙆🏻♀️
_____
کیم هاسکی رو هم میخونید دیگه؟ 😎
CITEȘTI
Soldier And Commander
Fanfiction* سرباز و فرمانده * روزی میرسه که ما ماموریت هم میشیم. اون روز کسی نباید جر بزنه! Couple: SuLay, XiuChen Genre: Romance, Angst, Criminal Written by: Phonix_L1485 این اولین مینی فیک من و اولین کارم تو واتپده. امیدوارم دوستش داشته باشید♡