*9*

120 43 45
                                    

- جونمیونا!

مین‌سوک با اضطراب صدایش زد و روی تنش خم شد. بالاخره بعد از سه روز جونمیون علاقه‌ای به حیات نشان داده بود!
لرزش آهسته‌ی پلک‌هایش، لبخند لثه‌ای مین‌سوک را نمایان کرد و باعث شد از شوق، دست سرد و بی‌جان او را محکم بچسبد:
- جونمیونا؟ صدامو می‌شنوی؟... جونمیون؟... هِی!... فرمانده؟...

سرش منگ بود و انگار زنبوری در جمجمه‌اش می‌چرخید و عاصی‌اش می‌کرد. صدای کسی که مدام اسمش را صدا می‌زد کلافه‌اش کرده بود اما توانش را نداشت تا واکنشی نشان دهد و از او بخواهد که سکوت کند! فشاری به پلک‌هایش وارد شد و نور تندی به مردمک‌هایش تابید. خوب بود که کسی پلک‌هایش را با زور از هم باز کرده بود، خودش که انگار نمی‌توانست!

مین‌سوک با اخم کمرنگی بین ابروهایش، چراغ قوه کوچک را به جیب روپوش سفیدش برگرداند و فکری به او خیره ماند. به هوش بود و اطرافش را می‌فهمید اما واکنشی نشان نمی‌داد. مگر با چند کِیس مسموم آن سم منحوس برخورد کرده بود تا عوارضش را بشناسد؟!

لعنتی زیر لب فرستاد و نگاه نگرانی به پرونده‌ای که داشت جواب آزمایش‌ها را از آن چک می‌کرد انداخت؛ سم خونش هنوز به مقدار خطرناکی بالا بود و انگار یک‌بار تصفیه و تعویض خون چندان کارساز واقع نشده بود. دستی به گردنش کشید و به فکر فرو رفت؛ باز هم باید صبر می‌کرد؟ اما دلهره‌ای که به جانش افتاده بود را چگونه نادیده می‌گرفت؟ از جمله عوارض شایع آن سم در صورت زنده ماندن قربانی‌اش، فلج عضلات و از کار افتادن عصب‌ها بود! و این چیزی بود که مین‌سوک را به‌شدت نگران می‌‌کرد. کاش جونمیون زودتر هوشیار می‌شد و کمی از نگرانی‌هایش کم می‌کرد...

- چی شده؟

صدای جونگده از پشت سر، او را به خود اورد. سر به سمتش چرخاند، لبخند خسته‌ای به نگاه نگرانش پاشید و سعی کرد لحن بانشاطی داشته باشد:
- شاید فرمانده قصد کرده خوابیدن رو بس کنه؟

+ چی؟

جونگده هول شده و با حیرت، نزدیک‌تر آمد و نگاهش را به جونمیون دوخت. می‌توانست ببیند! حرکت مردمک‌هایش پشت پلک‌ها و لرزش ریز لب‌هایش را!

- هیونگ!

جوری با شوق و شادی صدایش زد که مین‌سوک غمگین‌تر از آنی شد که بود. چطور می‌توانست مشکل پیش آمده را با جونگده درمیان بگذارد؟

- مین‌سوک تو هم دیدیش؟ هیونگ داره بیدار می‌‌شه!!

مین‌سوک نزدیک‌تر رفت و دست روی کمر او گذاشت و آهسته نوازشش کرد. نگاهش را به سختی از چشمان خوشحال و ستاره بارانش گرفت و به جونمیون دوخت:
- آره، می‌شه. بیدار می‌شه...

حتی چشمان جونگده هم از شادی می‌درخشید و می‌خندید و این مین‌سوک را بیشتر تحت فشار قرار می‌داد.
- جونگده‌یا...

Soldier And CommanderTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang