بعد از آن همه تقلا و بالا کشیدن خودش از پلهها و داخل ویلا شدن، حالا جایی کنار شومینهی هیزمی که چوبهایش خاکستر شده بود و کمکم رو به خاموشی میرفت، تن زخمیاش روی سرامیکهای سفید آرام گرفته بود و نیمی از صورتش سرمای زمین را به تنش منتقل میکرد. حتی آنقدری انرژی نداشت که به دیواری تکیه دهد یا بنشیند و همچون جسدی رها شده، روی زمین خوابیده بود و انتظار میکشید. انتظار مرگ؟ این نزدیکترین و بزرگترین آرزویش بود! حداقل در آن لحظه با تمام وجود امیدوار بود خونی که از بینی، کنارهی لبها و سر و گوشش راه گرفته بود، به درد وحشتناک قفسه سینه و سر و ساعدش کمکی کنند و جانش را بگیرند! یا انتظار از نوعی دیگر؟ انتظار برای کسی که بیاید، زیر بغلش را بگیرد، تیمارش کند و با محبت به وجودش گرما ببخشد و ترحم کند؟ییشینگ از عمق وجودش ترحم کسی را میخواست! در آن لحظه نیاز داشت کسی طرفش را بگیرد و قلب پارهشدهاش را تسکین ببخشد ولی چنین کسی دیگر وجود نداشت و ییشینگ میماند و همان انتظار نوع اولش! با وجود خونی که مانع باز شدن پلکهایش میشد، به آرامی چشمهایش را باز کرد و خیرهی سرامیکهای سفید و سرد و فضای مرده و خالی خانه شد. آن خانه یک مکان معمولی نبود؛ آنجا جایی بود پر از خاطره، پر از رازهای پنهانی و پر از بودن هرچیزی که خودش و جونمیون برای دیگران، بیرون از آنجا نبودند!
در آن خانه، فقط دو مرد جوان عاشقپیشه بودند که خارج از دنیای خشن بیرونیشان، متفاوت و خوشحال زندگی میکردند. تمام خاطرات، نگرانیها، خوشحالیها، اشکها و لبخندها در رج به رج آن خانه نهادینه شده بود و انگار اشیاء و دیوارهایش حافظه داشتند که حالا آنطور ییشینگ را خرد و وجودش را له میکردند. جونمیون و عطر موهای خیسش وقتی که از حمام برمیگشت و بلافاصله در آشپزخانه مشغول درست کردن چای میشد، جونمیون و آوازهای زیرلبی و ریز ریزش که ییشینگ هربار اصرار میکرد تا بلندتر بخواند اما او زیربار نمیرفت، جونمیون و صدای خندههای بلندش که در اتم به اتم فضای آن خانه ثبت شده بود...
همهی اینها، حتی بیشتر از درد طاقتفرسای جسمش، طاقتش را تاب کردند و سعی کردند روح از تنش بیرون بکشند. انگشتان بلندش با سستی بالا رفت و سینهاش را به چنگ کشید. قلبش چنان میسوخت که دلش میخواست آن را از جا دربیاورد تا آن درد دیوانهکننده تمام شود. میتوانست روی این قلب بیتاب، حسابی باز کند؟ این یکی آرزویش را برآورده و کارش را تمام میکرد مگر نه؟
آنقدر عاجز و بیچاره شده بود که حتی نمیتوانست آنطور که خودش میخواهد و اراده میکند، بمیرد. شاید این ذره ذره زجرکش شدن، جزای همهی اشتباهات و گناهانش بود. متنفر بود، از خودش، از شغلش، از آن کلنل کفتار صفت بیرحم و حتی از جونمیون! جونمیونی که حتی نخواسته بود کوچکترین مقاومتی بکند و جلویش را بگیرد. او به پشتوانهی یک درگیری تا آنجا آمد. امید داشت جونمیون با نفرت به سمتش حمله کند و کمی خوششانسی میخواست که حتی به دستش کشته شود و آنوقت مجبور نمیشد خودش با دست خودش جانش را بگیرد! بله، همهچیز تقصیر او بود که مطیع و تسلیم ماند و چارهای برایش باقی نگذاشت...
![](https://img.wattpad.com/cover/330110515-288-k929507.jpg)
VOUS LISEZ
Soldier And Commander
Fanfiction* سرباز و فرمانده * روزی میرسه که ما ماموریت هم میشیم. اون روز کسی نباید جر بزنه! Couple: SuLay, XiuChen Genre: Romance, Angst, Criminal Written by: Phonix_L1485 این اولین مینی فیک من و اولین کارم تو واتپده. امیدوارم دوستش داشته باشید♡