*5*

130 49 32
                                    

- یا مسیح!

جونگده با زانو کنار تن جونمیون، روی زمین افتاد. چشمانش تا همان لحظه هم درد و فشار زیادی را تحمل کرده بودند و با دیدن رنگ پریده، لب‌‌های نیمه‌باز و بدن یخ‌کرده‌ی نزدیک‌ترین رفیقش، دیگر تاب نیاوردند و سدشان شکسته شد! شوکه و با دیدی تار و خیس، با دستانش صورت سرد و بی‌رنگ جونمیون را قاب گرفت و بی‌قرار و با درد و عصیان فریاد کشید:
- جونمیون هیونگ!

هرچقدر تکانش داد، او کوچک‌ترین واکنشی نشان نداد.
جونگده مستاصل و ترسیده، سربلند کرد تا مین‌سوک را صدا بزند که او با اخمی میان ابروهایش، به سمتشان آمد و فوری کنار جونمیون نشست. سریع مشغول باز کردن کیفش شد و گفت:
- یکم کلنل رو معطلش کن؛ داره میاد بالا!

و بعد نگاهی دقیق به گردن جونمیون انداخت و چند نقطه از پوست صاف و سفیدش را لمس و ضربانش را چک کرد. بعد از اینکه مطمئن شد تزریقی به گردنش انجام نشده، نفسی گرفت و سرنگی را که از قبل آماده کرده بود از کیفش بیرون کشید، هواگیری‌اش کرد و دوباره با انگشتانش، گردن مرد بی‌حرکت و خوابیده را وجب کرد تا نقطه‌ی درستی پیدا کند و سپس با ملایمت، محتویات سرنگ را به او تزریق کرد.

در تمام مدت، جونگده با اضطراب شدید و تنی لرزان به کارهایش نگاه می‌کرد و بدنش طوری خشک شده بود که نتوانست از جایش تکان بخورد و کاری که مین‌سوک خواسته بود را انجام بدهد.

با چشمانی که برق امید دوباره در مردمک‌هایش زنده شده بود، با اشتیاق به مین‌سوک نگاه کرد و خواست چیزی بپرسد اما نتوانست؛ گلویش خشک شده بود!
مین‌سوک اما با همان اخم نشسته میان ابروهایش، خیره در چشمانش زمزمه کرد:
- نمی‌شه از چیزی مطمئن بود، فقط باید سریع از این‌جا ببریمش!

جونگده قالب تهی کرد و حس کرد دنیا روی سرش آوار شد. از اولش هم‌ نباید زیر بار چنین نقشه‌ی مسخره و پر ریسکی می‌رفت. فقط باید از همه‌چیز می‌گذشت و جونمیون هیونگش را از دسترس تمام آن لاشخورهای بی‌رحم دور می‌‌کرد. فقط باید بزدلی را کنار می‌گذاشت و هیونگش را تا قبل از اینکه دست کسی به او برسد، فراری می‌داد. فقط کافی بود همین کار را بکند تا حالا مجبور نباشد شاهد دست و پنجه نرم کردن او با مرگ و زندگی باشد.

چشمانش را بست، سرش را چرخاند و به آن دو پشت کرد. بدنش کوره‌ی داغی را می‌مانست که هر لحظه ممکن بود از شدت فشار و حرارت آتش، خودش هم ذوب شود و از بین برود! جونگده داشت از شدت نگرانی، خشم، اضطراب و عصیان، منفجر می‌شد!

با ورود کلنل، تمام سعی‌اش را کرد تا خودش را جمع و جور کند؛ آن پیرسگ بی‌رحم آمده بود تا پایان فرمانده‌ی محبوب لشکر را با چشم خودش ببیند. آمده بود تا در تمام مدتی که مین‌سوک، خاموشی فرمانده را تایید و ساعت مرگش را ثبت کرد، با نیشخندی بالای سرش بایستد و با رضایت به نتیجه‌ی دستور مرگ‌بارش خیره شود و جونگده را تا مرز سکته ببرد!!

Soldier And CommanderWo Geschichten leben. Entdecke jetzt