*11*

125 42 25
                                    

- چ... چی داری می‌گی؟!

مین‌سوک شوکه بود و متوجه‌ی حرف‌های چانیول نمی‌شد! چانیول جلوتر آمد و از بازویش گرفت و تکانش داد:
- گفتن امروز بعد از رزمایش صبحگاهی، چندتا از خودروهای ارتشو بیرون پایگاه دیدن. بچه‌ها فهمیدن که اونا از سازمان تحقیقاتن و برای همه عجیب بود که اونجا چیکار می‌‌کنن؟! یکم پیش پرستار چو بهم گفت دوست پسرش باهاش تماس گرفته و دیده که فرمانده‌ی جدیدو با خودشون بردن!!

+ آخه... امکان نداره‌... بخاطر چی؟؟

مین‌سوک حس می‌کرد هرآن قلبش از دهانش بیرون می‌پرد،‌ اگر این یک شوخی کثیف بود بهتر بود همان‌جا تمام شود!

- هیونگ وقت نداریم! خودتم می‌دونی که‌...

- ولم کن! این چرت و پرتا چیه؟ برای چی این‌قدر ترسیدی؟ از کجا معلوم جونگده رو بخاطر چی بردن اصلا؟ شاید قضیه چیز دیگه‌ای باشه، شاید پای یه ماموریت محرمانه درمیون باشه! از اون مهم‌تر؛ فکر کردی جونگده اون‌قدر سست عنصره که جای جونمیونو...

- نه نه نه!!! مشکل همینه! مشکل دقیقا همینه! اونا بهتر از هرکسی می‌دونن که هیچ‌وقت نمی‌تونن از سرباز کارکشته‌ای مثل فرمانده کیم حرف بکشن! ولی هیونگ من و تو بهتر اون روان‌گردانای لعنتی رو می‌شناسیم! فقط کافیه بهش تزریق کنن و بعدش اون‌ اصلا نمی‌فهمه داره چی می‌گه!

- خفه شو و این‌قدر منو با اون کوفتی نترسون عوضی!

مین‌سوک فریاد کشید! فریادی بی‌اختیار، بلند و از روی آشفتگی! آن‌قدر پریشان و ترسیده شده بود که خوی همیشه آرامش، ناگهانی منفجر شد و این حتی چانیول را هم شوکه کرد!

سعی کرد آرامَش کند و دوباره دست روی شانه‌هایش گذاشت؛ بدن دکتر کیمِ همیشه خونسردشان، بدجور می‌لرزید! خودش هم از شدت اضطراب بدحال بود اما سعی کرد با لحن آرام‌تری صحبت کند:
- مین‌سوک هیونگ، یه لحظه بهم گوش بده. امیدوارم همین‌طور که می‌گی باشه و اینکه فرمانده رو با خودشون بردن، یه مسخره بازی کاری و سِرّی باشه. مثل همه‌ی وقتای دیگه. ولی ما خبر داریم که چیکار کردیم هیونگ، درسته؟

ما از دستور سرپیچی کردیم، کلنل و یه ارتش رو دور زدیم! اگه واقعا چیزی فهمیده باشن، باید فقط منتظر مرگ بمونیم! من... منم می‌ترسم. از اولشم می‌ترسیدم ولی... ولی ما این‌قدر برای زنده نگه داشتن فرمانده خطر و تلاش نکردیم که حالا دوباره به کشتنش بدیم! لطفا به خودت بیا و کمک کن فکر کنیم که باید چیکار کنیم. هوم؟ باشه هیونگ؟

مین‌سوک با چشمان سرخش خیره به او نگاه می‌کرد و به حرف‌هایش گوش می‌داد. سر آخر، فقط بی‌حرف سری تکان داد و شانه‌هایش را از زیر دستان او بیرون کشید و کلافه، چنگی به موهایش زد. پس بی‌خود نبود که دلش شور می‌زد؛ چه اتفاقی افتاده بود؟ باید چه می‌کردند؟ باید با جونمیون چه می‌کرد؟ با جونگده چه می‌کرد؟!

Soldier And CommanderWhere stories live. Discover now