*10*

132 43 43
                                    

- شینگ!

مین‌سوک با حیرت به ییشینگی که پشت در خانه‌شان پیدایش شده بود نگاه می‌کرد و توی ذهنش دنبال ردی از آدم همیشگی در او بود. اما او با آن سر و وضع آشفته، زخمی و خاکی، هیچ شباهتی به دوست چندین‌ساله‌اش نداشت!

- تو خونه‌ت راهم می‌دی هیونگ؟

چنان مظلومانه پرسید که مین‌سوک بدون لحظه‌ای تردید از سر راه کنار رفت و اجازه داد داخل شود. حتی دلش نیامد یک ثانیه هم او را پشت در نگه دارد تا قبل از ورودش با جونگده صحبت و آرامَش کند!

- کی بود مین سو...

صدای جونگده از پشت‌سر بلند شد و مین‌سوک با استرس برگشت و به آن دو خیره شد. ییشینگ خسته و تکیده و درحالی که واضحا معلوم بود به زحمت سرپا ایستاده، با سری به زیر افتاده مقابل جونگده‌ای ایستاده بود که با دیدنش، حرفش را بریده و مات نگاهش می‌‌کرد. مین‌سوک واقعا حوصله‌ی درگیری و اعصاب‌خردی بیشتر را نداشت و به همین خاطر به سمت جونگده رفت تا او را کنار بکشد و خواهش کند که خودش را کنترل کند اما واکنشی که او نشان داد، حیرت‌زده‌‌اش کرد:
- غذا خوردی؟

جونگده مستقیم به ییشینگ نگاه کرد و پرسید. انگار ییشینگ هم از آن‌طور مخاطب قرار گرفتنش حیرت کرده بود که با مکث و تردید سر بلند کرد و به او خیره شد. با پیشبندی که دور کمرش بسته بود، انگار که تا آن لحظه داشت آشپزی می‌کرد.

- نه...

با صدایی گرفته زمزمه کرد و دستش ناخوداگاه روی معده‌ش نشست. اعضا و جوارحش می‌سوختند و گرسنگی تمام محوطه‌ی شکمی‌اش را دردناک کرده بود.

- پس نودلو تند درست نمی‌کنم.

جونگده این را با لحن سردی گفت و بی‌حرف دیگری به آشپزخانه برگشت. مین‌سوک و ییشینگ همچنان با حیرت به پشت‌سرش خیره شده بودند و آن واکنش را باور نمی‌کردند. ییشینگ می‌دانست که ممکن است انتظار بدترین برخورد را داشته باشد و با این وجود تمام جسارتش را جمع کرده و تا آن‌جا آمده بود و مین‌سوک.‌‌‌‌.. فقط لبخند ملایمی زد. جونگده‌ی مهربان و خوش‌قلبش هرچقدر هم که عصبانی بود، نمی‌توانست از حال بد کسی، آن‌هم رفیق خودش، بگذرد.

به سمت ییشینگ برگشت و بازوی بسته و آسیب‌دیده‌اش را به آرامی لمس کرد:
- بیا بشین ییشینگا. تو این چهار روز خیلی نگرانت بودم پسر. اون‌روز که اون‌طوری با حال بدت رفتی، تصمیم گرفتم به‌‌حال خودت بذارمت تا یکم آروم شی. اگه تا فردا پیدات نمی‌شد، خودم میومدم سراغت!

ییشینگ با کمک و راهنمایی مینسوک روی نزدیک‌ترین مبل نشست و چشمانش را بست. ضعف و سرگیجه امانش را بریده بود. حرکت دستی میان موها و پانسمانش را حس کرد:
- باید پانسمان سرتو عوض کنم. چندروز دیگه هم بخیه‌هاتو می‌کشم. می‌خوای بری یه دوش بگیری؟ دستتو برات می‌بندم که آب خیسش نکنه. اینا چیه زیر ناخن‌هات؟ گِل بازی کردی فرمانده؟

Soldier And CommanderTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang