*4*

128 51 16
                                    

هوای گرگ‌ومیش، ابری و مه‌گرفته بود و سوز سردی می‌آمد. می‌دید که چطور سربازان دیگر از شدت سرما در خود جمع می‌شوند و این‌پا و آن‌پا می‌کنند.

نگاهش را به ویلای مقابلش داد؛ بیست دقیقه از رفتن "او" گذشته بود و حالا حس می‌کرد ذره ذره‌ی اجزای قلبش در این زمان کوتاه، تجزیه و سوزانده شده‌اند! تمام وجودش از اضطراب می‌سوخت و چشمانش از شدت فشار عصبی، مدام تار و خیس می‌شدند. نفس سختی گرفت، سر چرخاند و نگاه نگرانش را به مرد کنارش دوخت. او هم با اخمی میان ابروانش به ویلا خیره مانده بود و لب‌هایش را می‌جوید. نگاهی دوباره در محوطه چرخاند؛ چند ماشین نظامی، آمبولانسی که برای جابه‌جایی پیکر فرمانده آنجا بود و کلنلی که به‌زودی می‌رسید تا مراسم را از دست نداده باشد!

دستانش را مشت کرد و دندان‌هایش را روی هم سابید؛ دلش می‌خواست گردن آن پیرسگ‌ بی‌رحم را خرد کند!
- جونگده‌یا...

دوباره سر چرخاند و این‌بار نگاهش را به مرد نگران داد؛ با توجه به سربازهای دور و برشان، نام کوچکش را آهسته صدا زده بود.
- برو... برو ببین چه‌ خبر شده...

اضطرابی که در صدایش بود، جونگده را کلافه‌تر کرد، آن‌قدری که محکم لب گزید و پلک‌‌هایش را روی‌هم فشرد. روح داشت از تنش در می‌رفت و برای داخل ویلا شدن، بی‌قرار ترین بود. ولی کوچک‌ترین حرکت نابه‌جایی، همه‌چیز را خراب می‌کرد. شاید هم همه‌چیز تا الان خراب شده بود؟!

با صدای آهسته‌ای جواب او‌ را داد:
- نمی‌شه. تا کلنل نرسه حق ورود نداریم. نمی‌شه،  نمی‌شه مین‌سوک هیونگ...

آخرین جملاتش را عصبی و به‌ زمزمه تکرار کرد و با حرص دستی به صورتش کشید. این چه جهنمی بود که گرفتارش شده بودند؟ آنجا ایستاده بود ولی هنوز اتفاق پیش آمده را باور نمی‌کرد. یک اشتباه و یک ماموریت ناتمامِ فرمانده‌ی عزیز و محبوبشان، او را به کام مرگ کشانده بود. آن هم توسط نزدیک‌ترین آدم زندگی‌اش، عزیزترین دوست اکیپ چهارنفره‌شان، جانگ ییشینگ!

تنش از یادآوری روزی که این ماموریت به ییشینگ سپرده شد لرزید. او بدون تردید و بدون اینکه چیزی در چهره‌اش مشخص باشد، آن را قبول کرد و جونگده تا همین لحظه داشت به این فکر می‌کرد که او حتما نقشه‌ای در ذهنش دارد وگرنه امکان نداشت که به جونمیون آسیبی برساند.

همه‌شان خوب می‌دانستند که قلب جانگ، چطور دیوانه‌وار برای فرمانده می‌تپد. فرمانده‌ای که در بدترین شرایط از همه‌شان مراقب کرده بود و یک حامی بزرگ بود. اولین کسی که از علاقه‌ی بین او و مین‌سوک باخبر شد و جزو تنها کسانی بود که حمایت و تشویقشان کرده بود!

با یادآوری فرمانده، قلبش ناگهانی یک‌تپش جا انداخت و نفس‌هایش لرزید. باید کاری می‌کرد، به جانگ‌ییشینگ و عشق زیادش اعتماد داشت ولی دیگر نمی‌توانست صبر کند. نگاهی به مین‌سوک انداخت؛ فرم نظامی و علامت پلاس قرمزرنگ روی سینه‌اش که مختص شغل مهمش در ارتش بود، او را با ابهت‌تر از همیشه نشان می‌داد. موهای کوتاه و مشکی‌رنگش از شدت سرمای هوا خشک شده و گوش‌هایش سرخ شده بودند. هروقت دیگری اگر بود، دست‌هایش را روی لاله‌های نرمش می‌گذاشت و گرمشان می‌کرد و به حساسیت و خجالتش موقع لمس شدن گوش‌هایش می‌خندید اما حالا نه وقت این‌کارها بود و نه رمقش را داشت. پس آهسته ولی محکم صدایش زد:
- دکتر کیم!

Soldier And CommanderWo Geschichten leben. Entdecke jetzt