- همهچی آمادهست؟
+ بله هیونگ!
- خوبه. کلنل چند دقیقهی دیگه میرسه. قضیهی دکتر پارک حله دیگه؟ مطمئن باشم؟
+ خیالت راحت. حداقل تا آخر شب زمینگیره!
قدمهای مینسوک کند شد و به سمت دکتر جوان برگشت. برایش متاسف بود ولی در شرایطی هم نبودند که دلداریاش بدهد. دکتر جوان انگار حرفش را از نگاهش خواند، لبخندی زد که تضادش با صورت پر از استرسش توی ذوق میزد:
- کنچانا هیونگ. اون پدر منه، خودمم باید از پسش برمیومدم.- من خیلی متاسفم چانیولا. مطمئن باش این لطفت...
- من به فرمانده، جونم رو مدیونم! پس دیگه این حرفو نزن!
چانیول میان حرف او پرید و محکم و قاطع گفت. مینسوک هم با همان نگاه نگران و متاسفش، سری تکان داد و دوباره هردو به دنبال برانکاردی که دو سرباز، جلوتر از آنها بهسمت اتاقی که آماده شده بود، میبردنش، راه افتادند.
نقشه این بود؛ مینسوک بخاطر دکتر پارک، پدر چانیول و پزشک کهنهکار ارتش که از دوستان نزدیک کلنل هم بود، نتوانسته بود داروی اصلی را با چیز دیگری عوض کند و حالا، ناچار بودند کار دیگری بکنند. به لطف پادزهر، فرمانده هنوز زنده بود و این باید هرطور که میشد از همه مخفی میماند. اما با وجود دکتر پارک، چطور میتوانستند مرگش را جعل کنند؟ پس چانیول کسی بود که برای خانهنشین کردن پدرش در آن روز خاص، داوطلب شد! مینسوک در دُز داروی خوابآوری که چانیول در چای صبحانهی پدرش ریخت، دخالتی نکرد چون به هرحال خودش هم پزشک بود ولی سعیش را کرد که او را به نحوی منع کند. هرچه که بود دکتر پارک پدر چانیول بود و آن خوابآورها هرچقدر هم کمخطر، برای فرد پابهسن گذاشتهای مثل دکتر پارک، بیخطر هم نبودند! اما با اینحال، مینسوک اصراری هم نکرد، میتوانست وجدان کاریاش را همان یکبار ساکت نگه دارد، بههرحال جونمیون اولویتش بود!
بالاخره به اتاق رسیدند و پس از جاگیری برانکارد، مینسوک دو سرباز منتظر را به بهانهی ورود کلنل بیرون کرد و سپس بلافاصله، به سمت جونمیون دوید:
- بیا کمکم چان! لطفا علائم حیاتی رو چک کن. به نظرت دز بیشتری از پادزهر نیازه؟و بعد دست روی گردن جونمیون گذاشت و نبضش را گرفت. خواست چیز دیگری بگوید که سرباز پشت در مانده، دو ضربهی محکم به در زد و با صدای بلندی گفت: کلنل اینجا هستن!
- فاک!
مینسوک غرید و سریع تخت را دور زد و ملحفه را روی صورت جونمیون کشید. نمیدانست از نبض و تنفس ضعیفش خوشحال باشد که جلب توجه نمیکند یا ناراحت و نگران بماند!
کلنل وارد اتاق شد؛ با همان شانههای شق و رق و قدمهایی که انگار با هربار روی زمین گذاشتنشان، به تمام دنیا فخر میفروخت. مینسوک در کلافهترین و عصبیترین حالت شخصیتی زندگیاش بود و با خودش فکر میکرد تا چه اندازه از آن پیر سگ متنفر است!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Soldier And Commander
Fanfic* سرباز و فرمانده * روزی میرسه که ما ماموریت هم میشیم. اون روز کسی نباید جر بزنه! Couple: SuLay, XiuChen Genre: Romance, Angst, Criminal Written by: Phonix_L1485 این اولین مینی فیک من و اولین کارم تو واتپده. امیدوارم دوستش داشته باشید♡