*فلش بک*
چانیول نمیتوانست هیچچیز از حالت صورت ییشینگ بفهمد. مرد چنان خونسرد، مشغول بستن جلیقهی بالستیک* دور تنش بود که انگار نه انگار قرار است به جنگی خطرناک برود!
نگران بود و مدام انگشتانش را درهم میپیچاند و دلش شور میزد؛ جونمیون رفته بود و ییشینگ جز بیقراری لحظات اول، حالا هیچ نشانی از اضطراب هم نداشت.
آب دهانش را به زحمت قورت داد و با تردید صدایش زد:
- فرمانده جانگ...ییشینگ همانطور که خیره در آینه، آخرین چسب بند جلیقه را روی کمرش سفت میکرد، جوابش را داد:
- بله؟+ شما... شما نگران نیستین؟! من... من دارم از اضطراب کهیر میزنم! واقعا هیچ راه دیگهای نیست؟ چه تضمینی هست که...
ییشینگ به سمتش رفت و با کف دست، چند ضربهی محکم به قسمت سینهی جلیقهی سیاه و چسبانش کوبید و با نیشخندی گفت:
- نگران چی هستی وقتی این تنمه؟+ فرمانده!
- چیه خب...
+ خودتونم میدونید اون همهچیز نیست. نه تنها کل تنتون رو پوشش نمیده، اگه به سر و گردنتون آسیب برسه میتونه جلوشو بگیره؟
- بیخیال پسر! ما نظامی هستیم؛ این جلیقهها میتونن احتمالو برامون پنجاه پنجاه کنن. در ضمن، اگه فاصلهش یکمی دور باشه، شانسم به هشتاد هم میرسه.
+ توی حالت عادیش شوخی نمیکنه، الان وقت گیر اورده.
- دارم میشنوما دکتر پارک.
+ دارین منو حرص میدین!
ییشینگ لبخندی زد که با صورت سرخ و رگهای برآمدهای که معلوم بود دارد خشمی شدید را فرو میخورد، تضادی عجیب و ترسناک داشت؛ در واقع داشت سعی میکرد تا حد امکان دکتر جوان ترسیده را کمی آرام کند:
- پارک چانیول، تا حالا شده بدونی ممکنه بخاطر اقدام به درمانت، یکی از سربازهای مجروح بمیره؟ باز هم ریسک میکنی و درمان رو ادامه میدی یا ترجیح میدی عقب بکشی تا خون و مسئولیتش گردنت نیفته؟چانیول کمی از این سوال ناگهانی جا خورد ولی بعد از کمی فکر کردن، جوابش را داد:
- بله. چون وظیفمه.+ دقیقا همینطوره. وقتی پای وظیفه وسطه، نمیتونی به هیچچیز دیگهای فکر کنی. الان وظیفهی من اینه که جون دوستامو نجات بدم. این دستوریه که مافوقم بهم داده. باید بیچون و چرا و بدون فکر به هیچچیز دیگهای، فقط انجامش بدم.
- اما...
+ ما تنهاییم چانیول. هیچکسِ هیچکس طرفمون نیست. اینکه میبینی گذاشتم جونمیون با اون حال و روز پاشه بره جایی که الان خطرناکترین جای ممکن براشه، فقط بخاطر این بود که چارهی دیگهای نداشتیم! و من حق ندارم جلوی مافوقمو بگیرم چون میدونم اون هرچقدر هم ضعیف شده باشه، هنوزم به اندازهای قَدَر هست که بدونه داره چیکار میکنه...
DU LIEST GERADE
Soldier And Commander
Fanfiction* سرباز و فرمانده * روزی میرسه که ما ماموریت هم میشیم. اون روز کسی نباید جر بزنه! Couple: SuLay, XiuChen Genre: Romance, Angst, Criminal Written by: Phonix_L1485 این اولین مینی فیک من و اولین کارم تو واتپده. امیدوارم دوستش داشته باشید♡