*The End*

206 47 62
                                    

*فلش بک*

چانیول نمی‌توانست هیچ‌چیز از حالت صورت ییشینگ بفهمد. مرد چنان خونسرد، مشغول بستن جلیقه‌ی بالستیک* دور تنش بود که انگار نه انگار قرار است به جنگی خطرناک برود!

نگران بود و مدام انگشتانش را درهم می‌پیچاند و دلش شور می‌زد؛ جونمیون رفته بود و ییشینگ جز بی‌قراری لحظات اول، حالا هیچ نشانی از اضطراب هم نداشت.

آب دهانش را به زحمت قورت داد و با تردید صدایش زد:
- فرمانده جانگ...

ییشینگ همان‌طور که خیره در آینه، آخرین چسب بند جلیقه را روی کمرش سفت می‌کرد، جوابش را داد:
- بله؟

+ شما... شما نگران نیستین؟! من... من دارم از اضطراب کهیر می‌زنم! واقعا هیچ راه دیگه‌ای نیست؟ چه تضمینی هست که...

ییشینگ به سمتش رفت و با کف دست، چند ضربه‌ی محکم به قسمت سینه‌‌ی جلیقه‌‌ی سیاه و چسبانش کوبید و با نیشخندی گفت:
- نگران چی هستی وقتی این تنمه؟

+ فرمانده!‌

- چیه خب...

+ خودتونم می‌دونید اون همه‌چیز نیست. نه تنها کل تنتون رو پوشش نمی‌ده، اگه‌ به سر و گردنتون آسیب برسه می‌تونه جلوشو بگیره؟

- بیخیال پسر! ما نظامی هستیم؛ این‌ جلیقه‌ها می‌تونن احتمالو برامون پنجاه پنجاه کنن. در ضمن، اگه فاصله‌ش یکمی دور باشه، شانسم به هشتاد هم می‌رسه.

+ توی حالت عادیش شوخی نمی‌کنه، الان وقت گیر اورده.

- دارم می‌شنوما دکتر پارک.

+ دارین منو حرص می‌دین!

ییشینگ لبخندی زد که‌ با صورت سرخ و رگ‌های برآمده‌ای که معلوم بود دارد خشمی شدید را فرو می‌خورد، تضادی عجیب و ترسناک داشت؛ در واقع داشت سعی می‌‌کرد تا حد امکان دکتر جوان ترسیده را کمی آرام کند:
- پارک چانیول‌، تا حالا شده بدونی ممکنه بخاطر اقدام به درمانت، یکی از سربازهای مجروح بمیره؟ باز هم ریسک می‌کنی و درمان رو ادامه می‌دی یا ترجیح می‌دی عقب بکشی تا خون و مسئولیتش گردنت نیفته؟

چانیول کمی از این سوال ناگهانی جا خورد ولی بعد از کمی فکر کردن، جوابش را داد:
- بله. چون وظیفمه.

+ دقیقا همین‌طوره. وقتی پای وظیفه وسطه، نمی‌تونی به هیچ‌چیز دیگه‌ای فکر کنی‌. الان وظیفه‌ی من اینه که جون دوستامو نجات بدم. این دستوریه که مافوقم بهم داده. باید بی‌چون و چرا و بدون فکر به هیچ‌چیز دیگه‌ای، فقط انجامش بدم.

- اما...

+ ما تنهاییم چانیول. هیچ‌کسِ هیچ‌کس طرفمون نیست. این‌که می‌بینی گذاشتم جونمیون با اون حال و روز پاشه بره جایی که الان خطرناک‌ترین جای ممکن براشه، فقط بخاطر این بود که چاره‌‌ی دیگه‌ای نداشتیم! و من حق ندارم جلوی مافوقمو بگیرم چون می‌دونم اون هرچقدر هم ضعیف شده باشه، هنوزم به اندازه‌ای قَدَر هست که بدونه داره چیکار می‌کنه...

Soldier And CommanderWo Geschichten leben. Entdecke jetzt