بکهیون تنها توی اتاق از خواب بیدار شد، درحالیکه جوهر توی تمام بالاتنه و دستاش پخش شده بود. به محض اینکه چشمش به بدنش افتاد، نفسش توی سینه موند و چشماش گرد شدن "چـ..چی...؟"
با دستای لرزون، کیسه ای که کریس بهش داده بود رو از توی کشوی کنار تخت بیرون اورد و وقتی بازش کرد، گردنبندی از جنس نقره دید که آویزش یه ویولن بود. قبلا اونو توی وسایل کریس دیده بود و ازش پرسیده بود میتونه اونو داشته باشه یا نه و کریس هم موافقت کرده بود. باید الان ازش استفاده میکرد؟ باید یه بار دیگه عذاب میکشید و جوهر رو به مارک روی گردنش برمی گردوند؟
میتونم... میتونم انجامش بدم...
و بعد صدایی رو به یاد اورد: بذار جوهر پخش بشه...
بکهیون محکم سر تکون داد "نه... نه..." گردنبند رو برداشت و با چشمایی که محکم به هم فشار می داد، اونو آروم روی گردنش گذاشت. به محض اینکه نقره پوستشو لمس کرد از درد نفسش بند اومد. دندوناش رو به هم فشار می داد تا صداش درنیاد و کسی نشنوه.
مخصوصا چانیول.
روی تخت غلتید و بالش رو گاز گرفت چون انگار تک تک رگ های بدنش آتیش گرفته بودن. اشک از چشمای قرمز و خستش می چکید.
درد امونش رو بریده بود...
”درد داره... درد دارم... خواهش میکنم... تمومش کنین..." پسر روی تخت بیمارستان فریاد میزد ولی به نظر نمی اومد هیچ کدوم از آدمای اطرافش اهمیت بدن. هیچکس نمیدونسن چطور باید بیماری اونو درمان کرد. همه تنهاش گذاشته بودن...
تصاویر آشنایی مدام از جلوی چشماش رد می شدن. انگار که قبلا اونا رو دیده بود...انگار که خودش قبلا اونجا بود. بکهیون اگر میتونست چشماشو بیشتر از این هم بهم فشار میداد ولی حتی وقتی اینکارو کرد، اون تصاویر مثل یه فیلم قدیمی جلوی چشمش بودن. تصاویر پسری با موهای مشکی که توی خیابونا ویولن میزد و مردم دورش جمع شده بودن و تشویقش میکردن. تصاویر پسر جوونی که توی خیابونای قدیمی قدم میزد.
و همون موقع، درد تموم شد. و بکهیون از شدت خستگی یه بار دیگه به خواب رفت.
~
سهون تمام مدت دست تائو رو گرفته بود، حتی بعد از اینکه جونگین و کیونگسو رفتن و اشراف زاده ها فکر کردن بهتره اونا رو تنها بذارن. تائو بیهوش بود و هیچکس نمیدونست کی قراره بهوش بیاد. لوهان کنار تائو نشست و به سهون نگاه کرد "سهون... تائو خوب میشه من مطمئنم. بیدار میشه..."
سهون دستاشو با خشم مشت کرد و چشماشو بست "کی اینکارو باهاش کرده لوهان؟"
لوهان سر تکون داد "دقیق نمیدونم. ما تازه بعد از یه خواب هزارساله بیدار شدیم. شاید سونگ روک یه ربطی به این قضیه داره."
"فکر میکنی... اون خون خالصا رو نگه داشته تا باهاشون شاهوار درست کنه و توی اینجور موقعیتا ازشون استفاده کنه؟ فکر میکنی بخاطر همین شماها رو نکشته؟"
"شاید... شایدم نه... راستشو بخوای از فکر کردن خسته شدم سهونا. حتی با اینکه یه خون خالصم، میترسم سونگ روک قوی تر از چیزی که قبلا بود شده باشه. اگه همین جوری پیش بره..."
سهون میدونست لوهان داره به چی فکر میکنه. اونا همگی کشته میشدن. اتفاقی که برای تائو افتاد یه هشدار بود. اگه تائو کلاغی نمی فرستاد، اگه لوهان نمی دیدش، تا الان هم یی فن و هم تائو مرده بودن.
باید یه راهی پیدا میکرد تا بهشون کمک کنه.
دستشو جلو برد و موهای لوهان رو از روی پیشونیش کنار زد "لوهان... باید یکم استراحت کنی." لوهان لبخند زد "خودت چی؟"
سهون تک خندی زد "من همینجا میمونم. میدونم تو عادت نداری صبح زود از خواب بلند شی. پس برو بخواب..." لوهان سر تکون داد. دستاشو دور گردن سهون حلقه کرد و لبهاشونو به هم وصل کرد. سهون دستشو دور کمر لوهان انداخت و بوسه شونو عمیق کرد.
"سهون..." لوهان با نفس عمیقی ازش جدا شد "از وقتی برگشتی، انگار یه چیزی ذهنتو مشغول کرده... یه چیزی داره اذیتت میکنه. هر چی که هست، میخوام بدونی که میتونی درموردش باهام حرف بزنی."
"تو الان باید نگران خیلی چیزا باشی لوهان... نمیخوام به نگرانیات اضافه کنم. خودم از پسش برمیام."
لوهان با انگشتاش گونه ی سهون رو نوازش کرد "مطمئنی؟" سهون لبخند زد و بوسه ی کوتاهی به لبای اربابش زد "مطمئنم."
وقتی لوهان از اونجا رفت، سهون کنار شومینه، روی کاناپه ای که تائو رو خوابونده بودن نشست. کریس رو به اتاق اشراف زاده ها برده بودن و اونیو ازش نگهداری میکرد. اوضاع داشت پیچیده میشد... و اتفاقاتی که برای اون و دوستاش میوفتاد هیچ کدوم با عقل جور درنمیومدن.
چرا جوهر داشت توی بدنشون پخش میشد؟ چرا داشتن میمردن؟ خون خالصا هیچکدوم نگفته بودن قراره این اتفاق بیفته پس... معنیش این بود که خود اونا هم نمیدونستن.
ولی تائو، با وجود اینکه از اون سه تا خون خالص کوچیکتر بود، هزار سال بیدار بود و شاید بخاطر همین ممکن بود چیزی بدونه. در واقع سهون فکر میکرد حتما یه چیزی میدونه. وقتی پیداش کردن داشت سعی میکرد یه چیزی بگه ولی هیچکدومشون معنی حرفای اونو نفهمیدن.
به صورت تائو نگاه کرد و زیرلب گفت "چی میخواستی بهمون بگی تائو؟"
سهون همونطور که فکر میکرد به خواب رفت، و توی خواب دوباره خودشو توی تابوت دید. ترس بهش غلبه کرد و سهون با مشت به در تابوت کوبید "بذارید بیام بیرون!!!" داد میزد ولی تنها صدایی که می شنید صدای بوم مانند برخورد خاک به تابوت بود... داشتن زنده زنده دفنش میکردن!
"بذارید بیام بیرووون!" بدنشو با طناب محکم بسته بودن.
"تو یه قاتلی! حقته اینجوری بمیری!"
"من خانوادمو نکشتم! کار من نبوده! برام پاپوش درست کردن! چرا باور نمیکنین؟"
سهون کسی رو دید – کسی دقیقا شبیه خودش. با همون قیافه، همون قد و هیکل، با این فرق که موهاش مسی رنگ بود و کل بدنش پر از جوهر بود. توی تابوتی شبیه به تابوت خودش بود و داشت فریاد میزد که انتقام میگیره. که نباید اینجوری بکشنش. که اون قاتل نبوده.
سهون متوجه شد دیگه توی تابوت نیست. عقب عقب رفت و خواست از اونجا دور شه که دوباره توی تاریکی فرو رفت، اینبار به یه آینه رو به روش. و همون کسی که شبیهش بود از اون طرف آیینه بهش خیره شده بود.
"فکر میکردم میخوای به خون خالصا کمک کنی! مگه نمیخواستی کمکشون کنی؟ پس چرا نمیذاری جوهر سیاه بهت غلبه کنه؟"
سهون پرسید "تو کی هستی؟"
"من سهونم. من خود توئم. و تو مال این دوره ی زمانی نیستی. تو زندگی دوم منی. منو به یاد بیار تا بفهمی کی هستی. تا بفهمی این جوهر چیه."
"اگه این جوهر لعنتی پخش بشه ما هممون میمیریم."
مرد رو به روش چشماشو ریز کرد "مطمئنی؟"
DU LIEST GERADE
[Completed] •⊱ Bloodlines ⊰• Persian Translation
Science Fiction⋅⋅⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⊰🥀⊱⋅⋅ فن فیکشن ترجمه ای Bloodlines فصل دوم: Legacy کاپل: چانبک، كايسو، هونهان، سولي، تائوريس، شيوچن ژانر: رمنس، ماوراء طبيعي، اكشن، خون آشامي، تخيلي، اسمات نویسنده: ParkAnJae مترجم: Silver Zhang ( @ZhangSilver ) "نمیذارم...