Ch.21 Raven Ink

195 38 2
                                    

گشتن توی دفتر خاطرات مادرش به سوالاش جواب نداده بود. تائو لب پایینشو گاز گرفت، دسته بزرگ کتابایی که توی بغلش بود روی میز بزرگ ماهونی انداخت و دنبال کتابی گشت که بتونه کمکش کنه. جونگده و اونیو نمیدونستن تائو دقیقا دنبال چی میگرده ولی بازم هر کتابی که چیزی راجع به مارک خون آشاما گفته بود بر می داشتن.
جونگده، انگار که یه دفعه لامپی بالای سرش روشن شده باشه، چیزی رو به یاد اورد. نوشته ای که قبلا یه بار اتفاقی خونده بود. اصلا شبیه یه کتاب یا دفتر خاطراتی که به تائو داده بود نبود. بلکه بیشتر شبیه به یه شعر بود.
از روی پیشخوان پایین پرید و دنبالش گشت. دنبال اون برگه ای که قبلا کنده بود. بعد از چند دقیقه تونست زیر یکی از کتابا پیداش کنه. برگه به شکل اوریگامی یه قو درست شده بود. جونگده بازش کرد و به طرف زی تائو رفت. "مارک با جوهری روی بدن اونا حک شده بود در حالیکه جوهر از کناره های مارک بیرون زده بود، درسته؟ شاید این بتونه کمک کنه." و برگه رو به دست تائو داد.
با یکم مکث، تائو برگه رو گرفت و مثل یه استاد ادبیات از روی شعر خوند.

جوهر سیاه
خون یک تک شاخ سلامتی ابدی هدیه میکند
درحالیکه خون یک تک شاخ مرگ ابدی میبخشد
اولی نقره ای رنگ
و دومی تیره و به رنگ پر کلاغ است
برای انسانهای میرا اینگونه است
چرا کسی جستجو نمیکند؟
که برای عده ای، مخالف این داستان صادق است
که نقره ای مرگ است و جوهر سیاه زندگیست
-C
خون من از جوهر است و همینطور خون کسی که از من باشد
در این فکرم که آیا پسرم هم اینگونه میشود در حالیکه با یک انسان میرا ازدواج کردم؟

تائو زیر لب گفت "جوهر... داره خون  تیره رو با جوهر سیاه مقایسه میکنه؟"
اونیو سرشو کج کرد " شنیده بودم خون خالصا خونشون سیاهه. مثل این جوهر نیست؟"
"درسته. ولی راجع بهش که فکر کنی... خون خالصا چجوری به وجود اومدن؟"
جونگده جواب داد "خب یا خون خالص به دنیا میای، یا از نسل اول هستی و توسط اصیل ها تبدیل شدی."
"و اصیل ها برای به وجود اوردن خون خالصا چیکار میکنن؟"
جونگده دوباره جواب داد "آم... خون اونا رو از بدنشون بیرون میکشن و خون خودشونو به اونا میدن؟"
تائو سر تکون داد. تکه های پازل دونه دونه داشت چیده میشد. خون اصیل ها توی رگای خون خالصای نسل اول جریان داشت. این به اونا زندگی رو بعد از مرگشون هدیه میداد وقتی خون انسانی از بدنشون خارج میشد.

که برای عده ای، مخالف این داستان صادق است. که نقره ای مرگ است و جوهر سیاه زندگیست...

برای عده ای...
حرفای مادرشو به یاد اورد.
پرسیدم چطور ممکنه، چون اون نوزادا مرده بودن. درست همونجا و همون موقع، اصیل ها از خون خودشون به نوزادا دادن... و اولین نسل خون خالصها رو به وجود اوردن.
تائو نتیجه گیری کرد "اون –عده ای- مرده ها هستن. جوهر سیاه به مرده ها زندگی میده و اونا رو خون خالص میکنه. خب پس توی بدن اون انسانهای مارک شده چیکار میکنه؟ چرا انقدر سریع داره پخش میشه؟" حضور اون دو تا رو به کل فراموش کرده بود و با خودش حرف میزد.
اونیو پرسید "منظورت چیه که توی بدن انسانهای مارک شده؟"
لعنتی. اونا شنیدن؟ آهه... خب مثل اینکه چاره ای نیست. "سهون و جونگین، مارکشون داره جوهر سیاه پس میده و توی بدنشون پخش میشه. این اولین بازی بود که همچین چیزی میدیدم. خواستم دربارش تحقیق کنم..."
جونگده پرسید "توی شعر میگه جوهرسیاه مرگ ابدیه. و تاثیر برعکسش فقط برای مرده هاست. اگه جوهر سیاه داره تو بدن اون آدما پخش میشه پس... اونا میمرن. درسته؟"
این نتیجه گیری بدن تائو و اونیو رو لرزوند. جواب همین بود. ولی دلیل اینکه چرا این اتفاق افتاده هنوزم مشخص نبود.
"اونا نباید بمیرن... نه... نمیتونن بمیرن!" تائو صورتشو با دستاش پوشوند "نمیفهمم، هیچکس نگفته بود مارک یه خون خالص میتونه یه انسانو بکشه. اگه لوهان و اون دو تای دیگه از اولم اینو میدونستن چی؟"
جونگده شونه بالا انداخت "شاید... نمیدونم. شاید اگه با نقره یه کاری بکنی بشه جلوی پخش شدنشو گرفت؟"
انگار اونیو منظور جونگده رو فهمید "راست میگه تائو. بیا نقره رو امتحان کنیم."
بعد از موافقت تائو، جونگده و اونیو کتابا رو برداشتن تا سرجاشون بذارن. تائو حالا دفتر خاطرات مادرش رو توی دستاش گرفته بود و از جونگده ممنون بود که اونو پیدا کرده و نگه داشته. میخواست یه دسته کتاب برداره و مرتب کنه که یه دفعه در کتابخونه به شدت باز شد و چهار تا خون آشام توی ردا های قرمز پشمی ظاهر شدن.
اونی که کنار نرده های راه پله ایستاده بود خرخر کرد "لرد سونگ روک درست میگفت. خون خالصا فرار کردن." مثل گربه ها چند قدم جلو رفت و بعد روی طبقه ی دوم پرید.
خون آشامی که با خشم به اونیو و جونگده خیره شده بود پوزخندی زد "درسته دارا. فکر کنم باید این دو تا اشراف زاده رو هم به عنوان خائن با اون خون خالص با خودمون ببریم."
تائو به اون چهار تا خون آشام چشم غره رفت. اونا همون گروه 'مخمل' قدیمی بودن. قدرتمند ترین گروه خون آشامای مونث بعد از نجیب زادگان. و حالا همشون زیر دست اون سونگ روک بودن و تائو حالش ازشون بهم میخورد.
چهار اشراف زاده بهشون حمله کردن. یکی به سمت اونیو رفت و یکی دیگه به جونگده حمله کرد. در حالیکه دو تای دیگه تائو رو هدف گرفتن-جونگده با عربده از این گلایه میکرد که برای جنگیدن ساخته نشده :/
"عررر چه خاکی تو سرم کنم؟ اونیو من نمیتونم بجنگممم!" جونگده داد میزد در حالیکه مدام جا خالی میداد تا از حملات زنی که تائو میدونست اسمش CL ئه دوری کنه. یکی از میزا رو برگردوند تا بتونه از سرعت اون زن کم کنه، و بعد به سمت گوشه ی کتابخونه دوید، پرده رو از جا کند و اونو روی سر سی ال انداخت. سی ال جیغ کشید "حرومزاده ی لعنتی! میکشمت!"
اونیو سر تکون داد و سعی کرد روی مبارزه با حریفی که اصلا نمیشناخت تمرکز کنه. مشتی که توش شکمش خورد اونو به دیوار پرت کرد. اون زن ازش قوی تر بود، و احتمالا بزرگتر چون راجع به خون خالصا میدونست.
وقتی اون زن دوباره با تمام قدرت به سمتش اومد، اونیو چشماشو بست و درخواست مغفرت کرد و اماده ی مردن شد ولی یه دفعه همه چیز متوقف شد.
واقعا... همه چیز... متوقف شد.
دور و برشو نگاه کرد و تائو رو دید که دستاشو بالا نگه داشته بود "وات د-"
تائو به سمتش رفت، دستشو کشید و از اونجا دورش کرد. "جونگــــده! چند تا کتاب مهم با خودت بردار. سریع!"
جونگده به سرعت سمت قفسه ای رفت و کتابی که از بخش ممنوعه اورده بود برداشت. و بعد گردنبندی رو برداشت که آویزی شبیه به دونه های برف داشته و گوشه هاش از یاقوت کبود پوشیده شده بود و اونو به گردنش انداخت. آویزش رو به دست گرفت و نفس عمیقی کشید.

[Completed] •⊱ Bloodlines ⊰• Persian TranslationKde žijí příběhy. Začni objevovat