Ch.9 Encounter

337 68 1
                                    

وقتی بکهیون از خونه زد بیرون، مستقیم به جایی رفت که همیشه وقتی حوصله نداشت یا ناراحت بود میرفت. به پارک. هرچند خاطرات بد تجاوزش توی همین پارک، براش تداعی میشد.

به آسمون نگاه کرد و زمانی رو به یاد اورد که هنوز مسئولیتایی به گردنش بود که چانیول باعث شد بفهمه مال اون نیستن.

زندگی چیزیه که فقط خودت میتونی بهش شکل بدی. نباید اجازه بدی بقیه برات ببرن و بدوزن.

همونطور که روی تاب نشسته بود، متوجه شد آسمون مثل قبل آبی رنگ نیست. پر از ابر های خاکستری شده بود که به مردم هشدار میداد طوفان بزرگی در پیشه. هرچند برای بکهیون مهم نبود. ترجیح میداد اینجا بمونه و زیر بارون خیس بشه تا اینکه بره به خونه ی سابقش.

یه هل آروم به پشت تابی که روش نشسته بود باعث شد از جا بپره. برگشت و پسر جوون و قد بلندی با موهای بلوند رو پشت سرش دید. لبخند کوچیکی روی لبای نازکش نشسته بود و این باعث شد اونم لبخند بزنه.

غریبه پرسید "زیادی تو فکر بودی. مگه نه؟" بکهیون هومی گفت و وقتی پسر کنار رفت، دوباره خودشو روی تاب تکون داد. "نمیتونم فکر نکنم. زندگیم خیلی تخمیه."

پوزخند نرم پسر باعث شد بکهیون بهش نگاه کنه. پسر جواب داد "فقط تو نیستی که زندگیت اینجوریه."

بکهیون پیشنهاد داد "خب، از اونجایی که جفتمون زندگی تخمی ای داریم، میای داستان زندگیمونو تعریف کنیم؟" پسر روی تاب رو به روی بکهیون نشست و سر تکون داد. "پس من شروع میکنم. من یه مردو کشتم."

بکهیون از تاب خوردن دست برداشت و به پسری که حالا توجهشو جلب کرده بود نگاه کرد. "چی؟ چرا؟" صداش اونچنان ترسیده یا وحشت زده نبود. پسر بلوند شونه بالا انداخت "اون یه خائن بود. پدر و مادرمو کشت، و به نظر من حقش همین بود. من لعنتی بخاطر ضربه روحی کارم به تیمارستان کشید. فقط از شانسم بود که یه نفر درمانم کرد."

بکهیون نیشخندی زد. "واقعا؟ پس خوب کاری کردی. منم اگه جای تو بودم همین کارو میکردم."

چشمای پسر بلوند با لذت برق زدن. چیزی که توی چشمای بکهیون هم بود. هر دوشون به یه چیز فکر میکردن. و جوری که پسرک درباره ی کشتن مرد با تفنگش حرف میزد، بکهیون رو ذوق زده کرده بود.

"پس تو همینجوری پا شدی اومدی سئول فقط برای اینکه اونو بکشی، هوم ؟" بکهیون تک خنده ای کرد و در جواب پوزخند شیطونی از پسر گرفت.

"ارزششو داشت. نمیدونی به چه آرامشی رسیدم وقتی دیدم چشماش به عقب برگشت." به اینجا که رسید خندید.

نوبت بکهیون بود که تعریف کنه : "مال من یکم فرق میکرد. انقدر خونی نبود. ولی میدونی، مشکل من همون خون بود. من لوکمیا داشتم. و قبل از اینکه اینو بفهمم، همیشه برای خانوادم کار میکردم. دانشگاهو بیخیال شدم تا به برادرم کمک کنم اول اون درسشو تموم کنه و در عوض بعدش اون به من کمک کنه. هه. باید میدونستم دارن ازم سو استفاده میکنن. بابام پولمو میگرفت و باهاش آبجو میخرید... برادرم پولمو توی بار خرج میکرد."

[Completed] •⊱ Bloodlines ⊰• Persian TranslationDove le storie prendono vita. Scoprilo ora